چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

a.chelcheleh@chmail.ir وبلاگ چلچله

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۱ مطلب با موضوع «خودم(من)» ثبت شده است

نه آنکه چیزی برای گفتن نداشته باشم ، نه !!
  آدمیزادی که جان دارد و زنده است ، زندگی می کند ، عقل دارد ، احساس دارد ، فکر دارد ، دغدغه دارد و . . . مگر می شود چیزی برای گفتن نداشته باشد ؟ این نشخوار آدمیزاد ، همیشه وجود دارد .  
قسمتی فقط برای خدایم هست ، شکرها ، شکرها و شکرها .
خواستم شکوه ها را بیاورم ولی . . . در مقابل انتهای لطف و رحمانیت خدای بی منتها ، چه چیز برایم می ماند ؟ جز شکر .

البته همیشه پر حرفی ام در محضر الهی توجیه است . توجیه !
    قسمت زیادی از حرفهایم برای خدا توجیه است ، توجیه خود بینی ام ، توجیه تکبرم ، توجیه کم کاری ام ، توجیه تنبلی ام ، توجیه حب دنیایم و توجیه حب دنیایم و توجیه حب دنیایم .   
قسمتی را فقط و فقط به اربابم می گویم ، گلایه ها ، شکوه ها ، بغض ها و کم آوردن ها .
هر کجا کارد به استخوانم می رسد ، چشمم از سو می افتد ، زانوانم یارای مقاومت ندارند ، تمام قوایم کم می آورد ، جان کلام را بگویم ، فکر می کنم کم اورده ام . . .  تصور گوشه ای از کربلا ، جان دوباره در رگهایم می دمد . زانوانم قدرت می گیرد ، چشمانم نور می گیرد و . . . اربابم برای من به خون خود غلطیده اند . . .  به گفتن نمی رسد ، حل می شود . . . جان می گیرم ، می ایستم !  
قسمتی را برای خودم نگه داشته ام ، حرفهایی که تنها و تنها برای خودِ خودم هست ، شاید بیشترش رنگ مواخذه داشته باشد ، برخی اش نهیب به خود است و برخی کلنجار رفتن ها بر سر دوراهی ها و جدال همیشگی تاریخ ، کارزار مداوم حق و باطل در خود وجودی ام . . . .
قسمتی را برای همراه اول زندگیم کنار گذاشته ام ، تنها کسی که در سنگلاخ زندگی این دنیایم تمام عمر و هستی اش را با من به شراکت گذارده ، همراه اولم ، همسرم . . .
قسمتی برای یارانم می ماند ، کسانی که در سنگرهای جهادی مختلف زندگی ام ، همرزم و هم جبهه ام بوده اند ، حرفهایی از جنس یاری ، از جنس همکاری و اتحاد برای . . .  در میدان بودن ، در میدان ماندن و مبارزه . ایستادن . . . حرفهایی به رنگ ایثار و فداکاری ، به عطر خوش اخلاص .
سهم چلچله از حرفهایم تنها و تنها یک پنجم هست . یک پنجمی که بوی غیبت و تهمت و گناه ندهد ، یک پنجمی که قابل نشر باشد ، یک پنجمی که ارزش مکتوبه کردن را داشته باشند ، یک پنجمی که به خواندن اش بیارزد و یک پنجمی که . . .
دلم برایت می سوزد چلچله . . .     


   قریب یک ماه است پری به این چلچله ی دست و پا شکسته ام نداده ام ! از چند روز مانده به نیمه شعبان و جشن خیابانی !! تا الان که در شب و روز مبارک رمضان ام . در این چند روز و شب گذشته هم از عمرم ،  گرفتار امتحانات بودم .

     نور خورشید چشمانم را اذیت می کرد ، سایه بان ماشین رو جلوی چشمهام کشیدم و به محمد گفتم : محمد جون، کنار همین مسجد پیاده می شوم . تو هم برو و به کارِت برس ، بعد از مغرب همین جا جلوی مسجد منتظرتم .

   لندکروز خاکمال شده رفت و من را با خرابه های شهری خالی از سکنه تنها گذاشت . در بین راه چند تایی از بچه های حزب الله را دیدم که مشغول سنگر بندی خانه ای یا بهتر بگویم ویرانه ای بودند . می گفتند تا الان چند تا از بچه ها را تک تیر اندازها زده اند .برای جلوگیری از کمین کردن تک تیر اندازها بهترین راه حل سنگربندی است .

   سالهای حدود دهه هفتاد بود ، اخوی در فضای قرآنی غوطه ور بود و من هر از گاهی نمی می چشیدم و آخر این شد که حالا هستم !! یعنی الان هیچم . یعنی از اول هم خیس هم نشدم !!

   جمعه های کودکی منزل پدری به معنای واقعی کلمه عید بود ، صبحها تا 9 خواب ، نظافت خانه و حمام رفتن بچه های قد و نیم قد به نوبت ، بساط مفصل ناهار ظهر جمعه که ضیافت هفتگی منزل ما بود .


    امروز صبح که چندین کیلو کاغذ وارداتی بیت المال با ارز 3000 تومانی را آوردند . مثل همه صبح ، لیوانم را برداشتم و از چای دارچینی دست پخت پیرمرد باصفای آبدارخانه ، بعد از کلی خوش و بش پر کردم ، تا شاید خواب از کله ام بپرد .

    روزنامه ایران را برداشتم و به صفحه اول آن چشم دوختم و هورتی نثار چای دارچینی ام کردم . عجب دستپختی دارد این حاجی قربانی ما !!

    به به ! مثل اینکه بغیر از حاجی قربانی آبدارخانه ، دست طلاهای دیگری هم تو این مملکت نون می خورند ، تیتر یک روزنامه ایران ، روزنامه رسمی دولت جمهوری اسلامی ایران توجهم را جلب کرد ، «جشن انقلاب امید » خیلی جالب بود ، به همین راحتی از اسلامِ انقلاب فاکتور گرفته بودند . آنهم روز 21 بهمن ماه ، یکروز مانده به پیروزی انقلاب اسلامی ایران ، آخرین روز کاری قبل از تعطیلی 22 بهمن !!



  چلچله دلش بدجوری گرفته ، چلچله پرِ پروازش شکسته است والا الان اینجا نبود ، رفته بود ، کجا ؟

فاخلع نعلیک , انک بالواد المقدس طوی

                                     

کفشهایت را ازپاهایت درآور ، اینجا عرصه مقدسی است ، هر کسی را توان گام نهادن در این مسیر نیست ، مظاهر دنیا را در هم بپیچ و اول سفر ، به پای سرمشق خوبیها بیفت .


می بایست زحمت کشید .
   بعضی اوقات که شب و نصفه شب بیخوابی به سرم می زنه و از فکر کارهای نکرده ام مغزم سوت می کشه ، عزمم رو جزم می کنم که محکم پا روی خودم بگذارم که شاید از بابت شهید کردن غرور و تکبرم خدا برکتی به وقت و عمرم عطا کنه .
    بیچاره شیطون ملعون از همین تکبر و غرور بود که رانده شد و من می خوام با شهید کردن غرورم شاید پدر شهید بشم و بدون حساب و کتاب بیفتم تو بهشت محبت و نظاره باریتعالی .

(تا حالا دو تا مرد با هم تو یک کارد دیده بودید؟)

(حاج ابراهیم همت خوشا به همتت)

    جوونیهام وقتی که حال و حوصله ای داشتم و ابوالمشاغل نبودم ، یه وقتهایی چیزهایی می نوشتم . اونوقتها داستانک « سیب » رو نوشتم که قرار بود استاد کلاس داستان ام ، تو مجله کلک ادبیات چاپش کنه . نمی دونم چاپ شد یا نه .

   اما تو نوشته های قدیمیم پیداش کردم و دوست دارم خونده بشه و با نظراتتون مثل همیشه لطفتون رو شامل حالم کنید . 

    زیر نوشته ام تاریخ خرداد 84 نقش بسته .

  


. . . من آمده ام تا بروم . . . ماندنی نیستم ، پس برای چه بساط ماندن مهیا کنم .