بن بست کوچه اول (5)
ابراهیم ما رو تو هیئت پاگیر کرد و خودش رفت ، تو مرامش نبود تنها بذارتمون ، ولی دست زمونه اینطوری براش نوشت و برامون خواست .
- دم غروب بود و تو خیابونهای شهر بی رحم و شلوغ ، دنبال خرید پیراهن مشکی محرم بودم ، یادم رفته بود که یه همچنین روزهایی ، کسی پیراهن مشکی تنمون کرد و روانه بهشت روضه سیدالشهدا علیه السلام کرد . مثل خیلی غفلتهای دیگه زندگیم باز هم غافل بودم .
بوق پیامک موبایلم و پیامک رسیده ، زمان رو برام متوقف کرد .
انا لله و انا الیه راجعون ، برادر ابراهیم یادگاری رفت .
زنگ زدم به صاحب پیامک که پسر چی می گی ؟
مغازه ها دور سرم چرخید ، نشستم روی زمین . انگار که کسی با جسم سنگینی محکم تو سرم زده باشه ، نمیدونم چند دقیقه نشستم . نزدیک اذان ظهر بود ، راه افتادم و به اولین مسجدی که رسیدم به بهونه نماز رفتم تو و گوشه ای نشستم و یه دل سیر گریه کردم .
ولی چه فایده ! شاید خیلی ها بگن از دل برود هر انکه از دیده برفت ، شاید هم راست باشه ، اما ابراهیم تو عقاید ما ، تو هیئت رفتن هامون ، تو مسجد رفتن هامون ، تو رفاقت هامون زنده است .
ابراهیم رفته بود ولی . . .
- چند سال قبل با بچه ها رفته بودیم کلکچال ، به بهونه کوه نوردی زدیم به دل دشت و بیابون . ابراهیم یادگاری با جماعتی تند و تیز رفتند بالا و ما جا موندیم ، به سبک و سیاق اردوهای دسته جمعی یکصدا شعری می خوندیم و می خندیدیم ، خیلی از قدیمیها بودند ، می خوندیم که :
( ابرام ابرام ، ما رو جا گذاشتی ، ابرام ابرام ، ما رو قال گذاشتی ). این دفعه جدی جدی ما رو جا گذاشت و رفت . تنها کاری که الان از دستمون بر میاد یک صلوات و فاتحه ای است که هدیه می کنیم به روح محمد ابراهیم یادگاری عزیز .
ابراهیم کم کم ما رو با هیئت محبان اخت کرد ، دغدغه های هیئت شد دغدغه های ما . از کول کردن باند ، پایه میکروفن و پایه باند و کیف اکو گرفته تا تزئینات ولادتها . اون قدیمها خیلی ها برای برگزاری یک مجلس هیئت زحمت می کشیدند ، هیچ ولادت و شهادتی از اهل بیت علیهم السلام نبود که تیم برق کارهای هیئت که متشکل بود از محسن مظاهری و سید علی صادقی و اصغر .ر ، جلوی خونه بانی و کل کوچه رو ریسه نزنه و یا اینکه برای ایام موالید اهل بیت علیهم السلام از ظهر روز تولد رهسپار میشدیم برای تزیینات داخل هیئت تا موقعی که برنامه شروع بشه .
اون دوران تکنولوژی اینقده متحول نشده بود . برای اعلام عمومی برنامه هیئت پیامک دوزاری وجود نداشت . بنده خدایی که نمی دونم چه کسی بود کاغذهای کامپیوتری سابق و رایانه ای فعلی رو که معمولا توی بانکها ریز حسابها رو با پرینتر های سوزنی جیغ جیغی چاپ می کردند می آورد و با ماژیک می رفتیم در خونه ج.عسگری که خوش خط جمع بود تا با ماژیک روی اون کاغذها اعلامیه هیئت رو بنویسه و بچسبونیم تو تابلو اختصاصی هیئت که توی راهروی ورودی مسجد نصب بود . یکی از دغدغه های ما برای اعلامیه چسبوندن ، علاوه بر پیدا کردن به موقع آقا جواد ، نوار چسب بود ! چطور ؟ عرض می کنم .
مثل همه کارهای کاملا مدون و برنامه ریزی شده ما ، در لحظه آخر مکان هیئت مشخص می شد و در کسری از ثانیه می بایست اعلامیه را نوشته و می چسباندیم ، برای هر هفته چسباندن اعلامیه می بایست یک بسته چسب نواری می خریدیم چون نوار چسب قبلی معلوم نبود کجا افتاده و کجا جا مونده .
اینجا بود که خلاقیت ما به کمک آمد و قضیه ای که مثل سولاخ لایه ازن لاینحل باقی مونده بود حل و فصل شد . از اولین مغازه لوازم التحریر یک خودکار بیک در دار به انضمام یک بسته چسب نواری دیگه خریدیم و مقدار زیادی چسب نواری رو پیچوندیم دور کمر خودکاره ، با این کارهم خودکار داشتیم برای نوشتن آدرس دقیقه 91 هیئت و هم چسب داشتیم برای چسبوندن اعلامیه های هیئت . جالب بود ، نه !!! ما اینیم دیگه !؟!
البته بگذریم که بعضی اوقات که قیف و قیر و کبریت و . . . موجود بود ، مامور دربان جهنم نبود و مجبور می شدم خودم دست به قلم بشم و از قِبَل نوشتن اعلامیه های هیئت کلی خط نویسی یاد گرفتم .
بعضی از این حرفهایی که می زنم شاید برای بچه هیئتی های الان کلا غریب باشه ، خونه بابای اصغر رامندی انبارملزومات هیئت ! ( منظور همون باندها و اکو و . . . ) بود که قبل برگزاری مراسم می بایست ملزومات رو کول می کردیم و می رسوندیم تو هیئت ، حالا بعضی اوقات هیئت خونه مرحوم سعید صادقی (نزدیک میدون فتح) بود یا مثلا خونه جماعت شهرک توحیدی ، یا شاید هم خونه اون رفیق اون یکی سر مهرآباد ! در هر صورت می بایست ملزومات هیئت می رسید .
شاید جوون تر ها با خودشون می گن خوب دو دقیقه یک ماشین می گرفتید و . . . نه بابا از این خبرها نبود که توی هر کوچه ای به تعداد نفرات ساکن ماشین جلو در پارک باشه . برای نمونه تو کوچه ما فقط یه بابایی چون راننده سرویس مخابرات بود یک مینی بوس داشت والا از این خبرها نبود .
یه سالی که هیئت دهه محرم خونه بابای اصغر.ر بود (تاریخش رو فراموشم شده و توی نوشته هام ردی ازش پیدا نکردم ولی به گمانم سالی بود که حاج قاسم محرم هیئت نیومد بود 1376) توی جلسه هیئت که ما رو راه نمی دادن ، تصمیم بر این شده بود که دهه اول رو عیناً هیئت شام بده ، البته برای ایجاد خودکفایی صد درصدی ، خود بچه ها متولی صفر تا صدش باشن تا برای سالهای آتی درمونده آشپز و . . . نباشیم . مسئول کار هم شده بود خدابیامرز ابراهیم یادگاری و تیمش که ما باشیم .
از صبح کله سحر ساعت 9 می رفتیم پشت بوم خونه اصغرینا و شروع می کردیم ، ابراهیم یه موتور سی جی گوجه ای داشت ، از خرید سیب زمینی و پیاز و پاک کردن برنج و لپه و نخود و لوبیا و . . . تا زنده بودن برنج و ته گرفتن خورشت ، همش با خود ما بود . چند شب اول به همین منوال گذشت ، اوس علی عموی اصغر که خیلی دلش به حال ما سوخته بود مدد کرد و خلاصه اون سال رو پشت سر گذاشتیم تا تجربه ای باشه برای آیندگان که بابا ما رو چه به آشپزی ، نیمرو درست میکنیم یا شوره یا بی نمک حالا برای 100 نفر غذا پختن . . .
اون سال ابراهیم یادگاری به کمک اکبر آقا نشریه ای کار کرده بود که یک کار تحقیقاتی بود درخصوص حکومت اسلامی و ولایت فقیه ، خوب خوندنی بود .
ابراهیم که اون سالها میوندار هیئت بود بعضی اوقات دست ما رو می گرفت و بن بست مذکور رو با ما می ساخت ، البته نه در کوچه اول بلکه به قول خودش تو پس کوچه های هیئت .
میوندار تکی بود ، مخلص و بی ریا ، از رو دستش کلی چیز یاد گرفتیم .
خدا رحمتش کنه .