العبد
ذکر می گفت و بالا می رفت بالا و بالا تر . . .
. . . تکبیرة الاحرام الله اکبر . . . پاهایم می لرزید ، الله اکبر سبحان الله . . . تنها چیزی که به ذهنم رسید پناه بردن به مصحف شریف بود ، سمع الله لمن حمده الله اکبر . . . قرآن را روی قلبم گذاشتم ، بحول الله قوة اقوم و اقعد . . . کتاب را در دستانم می فشردم ، لااله الا الله الحلیم الکریم . . . دوباره و صد باره مرور می کردم ، الله اکبر سبحان الله. . . تمام وجودم چشم شده بود سمع الله لمن حمده الله اکبر . . . ناله های نمازش از جنس نیاز بود ، الله اکبر الحمد لله . . . محراب نمازش محل جنگ نبود که سراسر صلح بود و رفق ، یا حی یا قیوم . . . سر به زیر انداخته و شرمگین با معبود نجوا می کرد ، الله اکبر سبحان الله . . . السلام علیکم و رحمة الله و برکاته . . . زود تمام شد .
. . . یا ستار العیوب . . . یا ستار العیوب . . . یا ستار العیوب . . . .
ذکر می گفتم و ذکر می گفتم و ذکر می گفتم . انگار که می توانم با چند ستارالعیوب گفتن سرتاپا عیوبم را بپوشانم .
در انتهای کوچه ای تنگ ، جلوی درب منزلشان صندلی آهنی گذاشته اند تا هر که می تواند پشت یاستار العیوبش پنهان شود برود دستبوس .
هنوز پس از پانزده سال نفوذ نگاهش را در اعماق وجودم حس می کنم . جسارت کردم و رفتم جلو .
فکر می کنم از پشت یا ستار العیوبم تمام وجودم معلوم بود . . .
با چه ذوق و شوقی رفتم که باز هم بروم . . . ولی دیگر پاهایم نمی رفت . . .
یادش بخیر
مشهد دانش آموزی!
این ظرف ما کوچیکه.یا امام رضا یه پاتیل به ما عنایت کن!!!