چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

a.chelcheleh@chmail.ir وبلاگ چلچله

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

سیب

جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۲۶ ق.ظ

    جوونیهام وقتی که حال و حوصله ای داشتم و ابوالمشاغل نبودم ، یه وقتهایی چیزهایی می نوشتم . اونوقتها داستانک « سیب » رو نوشتم که قرار بود استاد کلاس داستان ام ، تو مجله کلک ادبیات چاپش کنه . نمی دونم چاپ شد یا نه .

   اما تو نوشته های قدیمیم پیداش کردم و دوست دارم خونده بشه و با نظراتتون مثل همیشه لطفتون رو شامل حالم کنید . 

    زیر نوشته ام تاریخ خرداد 84 نقش بسته .

  

سیب

  از توی کیف بابام پیداش کردم . یواشکی زیر پیراهنم قایمش کردم و از اتاق زدم بیرون . از توی ایوون رد شدم و پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم . دمپایی ام رو زیر بغل گرفتم و از لای علفهای توی حیاط به سرعت دویدم .

   می خواستم زودتر به احمد برسم و عکس رو نشونش بدم . آخه اونم مثل من یه همچین عکسی ندیده بود . یک کادر سیاه و سفید براق که داخلش یک سیب ترو تازه بود ، چند تایی هم قطره های شبنم صبحگاهی روش سر می خورد پایین .

   از کنار حصار خانه رد شدم . کمی که از خانه دور شدم دمپایی ام رو پام کردم و پشت سرم رو نگاه کردم . نه ! کسی دنبالم نمی اومد. نفس راحتی کشیدم و به طرف باغ عمو قاسم رفتم .

    احمد پشت باغ عمو منتظر بود . بهش گفته بودم که اونو نشونش می دم .

     احمد تا عکس رو تو دستم دید ، خندید و به طرفم اومد . عکس رو نشونش دادم .

    خیلی خوشش اومده بود به من گفت : مال من باشه ؟

   گفتم مال بابامه ، نمی شه ، اگه بفهمه برداشتمش منو می کشه .

   اما تا اومدم عکس رو تو پیرهنم بگذارم از دستم قاپید و فرار کرد . گریه ام گرفته بود . آب دهنم رو به زور قورت دادم و دنبالش دویدم . از بین حصار باغ رد شد و پرید توی باغ عمو قاسم ، رفت و بین درختها قایم شد .

   وایستادم و به دقت نگاه کردم ، از پشت درخت یواشکی رسیدم بهش و از پشت گرفتمش .

   با هم گلاویز شدیم . چند سالی از من کوچک تر بود و زورم بهش می چربید . با مشت محکم به صورتش زدم و عکس رو ازش گرفتم . چشاش پر اشک شد و رفت .

    همونجا کنار درخت روی علفها دراز کشیدم . هنوز نفس نفس می زدم و دونه های عرق از پیشونیم می چکید .

    اونو جلوی صورتم نگه داشتم و بهش خیره شدم . وقتی از دیدنش سیر شدم عکس رو کنار کشیدم . نور آفتاب مستقیم تو چشمام زد . کله ام رو پشت سایه سیب روی درخت قایم کردم و به خواب رفتم .  

نظرات  (۱۱)

سلام همون سالها اولین نفری بودم که داستانکت رو خوندم.ممکنه باغ سیب داشته باشی اما عکس سیب برات جذابیت داشته باشه واین  یعنی لازمه بعضی وقتها نعمتها برامون فوکوس شه واین کار هنر وهنرمنده که خوبیها را درست نمایش بده ولی یه معنای دیگش میتونه مجاز باوری ما باشه که حقیقت هرچی ملموس هم باشه رابطه درستی باهاش برقرار نمیکنیم که از وجود لایتناهی حضرات معصومین  دنبال حوایجیم فقط. شهیدی که مزارش عطر آگین است همیشه دورو برش شلوغ است و .....
پاسخ:
سلام 
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد . 
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد . 
ممنونتم . 
اگه یه دکان وبلاگی بزنی ما ندید مشتری دائمش هستیم ها ! 
همه رقمه درخدمتیم . 
علی یارمون 
  • امید زکی زاده
  • کی گفته سیو همان سیب است؟
    من خوردم صابون بود!!!
    پاسخ:
    سلام 
    ممنونتم !
    دیگه صابون نخور جوان !!
    علی یارمون

    سلام علی جان

    سیب ها بی طراوتند. بی طراوتی شون هم بخاطر سایه تاریکیه که دل شکسته دوست بر اونها افتاده. نه قلم شما !!

    پاسخ:
    سلام 
    متشکرم 

    البته که تاریکی و بی طراوتی سیب از قلممه و تاریکی قلمم از دلمه !
    دعایی کن در حق دل تاریک من . 
    ممنون از دقت نظرتون . 

    علی یارمون
    سلام
    زیبا بود و لذت بردیم
    منتظر بعدی هستیم
    پاسخ:
    سلام 
    ممنون . 

    خدا به زندگیمون برکت بده تا قلم و قدم بزنیم در راه دین


    علی یارمون 

    سلام

    اون نیمه سیب سرخی که روی صورت احمد نقش بست احتمالا نیمه دیگر سیب روی کاغذ بوده. چون هر دو بی طراوتند...

    پاسخ:
    سلام 
    چرا بی طراوت ؟ 
    اشکال کارم کجا بوده ؟ 
    لطف کنید ممنون می شم . 

    ممنون از پیامتون 
    علی یارمون
  • احمد اسلامی
  • سلام
    زیبا بود...
    منتظر داستانکهای جدید هم هستم...
    همین الان به ذهنم رسید کاش میشد این ایام قبل محرم چند تا داستانک یا هرچیز دیگری که دوستان به قلمشون میاد در مورد عزیزایی که محرمهای پیش بودند و حالا نیستن می نوشتن...
    خدا همشونو رحمت کنه که برا ما دنیای خاطره اند و فراقشون باعث آزردگی دل...
    آی حسین نعمتی آهای کاظم رامندی آآآآی شما همه، ابراهیم یادگاری، جلال نعمتی، غلام برقمدی، سعید صادقی و آهای همه ی محبان فاطمه الزهراهایی (علیها السلام) که بودین و حالا نیستین سلام ما رو به حضراتمون برسونین...
    از طرف هممون ی سلام به حضرتو یا علی مدد...
    صلی الله و علیک یا اباعبدلله.
    پاسخ:
    سلام 
    من هم منتظر داستانکهای جدید هستم !! 
    ممنون از نگاهتون 

    علی یارمون
  • امیرحسین غزانی
  • مطلب واقعا زیبایی بود ممنون
    پاسخ:
    سلام 

    ممنونم از اظهار لطفتون . 

    علی یارمون
  • محمد جمشیدی
  • یعنی آقا جون نوک بینی تو نبین فقط .... یه کمی سرتو بالا کن ببین دوروبرت چه خبره .... 
    آب در کوزه و ما ...... 
    و از این حرفا  .... 
    علی یار هممون
    پاسخ:
    سلام 
    ممنونم از نگاهتون . 

    علی یارمون
    سلام ، خدا قوت
    قشنگ بود. حکایت خود ماست که نعمت ها و داشته هامون رو که مثل سیب سرخ از شاخه درخت زندگی مون آویزونه  و عطرش مشاممون رو پر کرده  "نمیبینیم"  و به جاش دنبال داشتن یه عکس از اونا تو یه کادر رسمی  روی یه تیکه کاغذیم.
    تلنگر ساده و زیبایی بود.

    پاسخ:
    سلام 
    خدا عزت 
    ممنونم از نگاهتون 

    علی یارمون
  • علی اکبر قلیچ خانی
  • ممنون که نویسندگی کردی. یاد آن زمان ها بخیر

    پاسخ:
    بخیر 

    ممنونم از نگاهتون

    علی یارمون

    سلام

    پاسخ:
    علیک سلام ! 

    ممنونتونم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی