سیب
جوونیهام وقتی که حال و حوصله ای داشتم و ابوالمشاغل نبودم ، یه وقتهایی چیزهایی می نوشتم . اونوقتها داستانک « سیب » رو نوشتم که قرار بود استاد کلاس داستان ام ، تو مجله کلک ادبیات چاپش کنه . نمی دونم چاپ شد یا نه .
اما تو نوشته های قدیمیم پیداش کردم و دوست دارم خونده بشه و با نظراتتون مثل همیشه لطفتون رو شامل حالم کنید .
زیر نوشته ام تاریخ خرداد 84 نقش بسته .
سیب
از توی کیف بابام پیداش کردم . یواشکی زیر پیراهنم قایمش کردم و از اتاق زدم بیرون . از توی ایوون رد شدم و پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم . دمپایی ام رو زیر بغل گرفتم و از لای علفهای توی حیاط به سرعت دویدم .
می خواستم زودتر به احمد برسم و عکس رو نشونش بدم . آخه اونم مثل من یه همچین عکسی ندیده بود . یک کادر سیاه و سفید براق که داخلش یک سیب ترو تازه بود ، چند تایی هم قطره های شبنم صبحگاهی روش سر می خورد پایین .
از کنار حصار خانه رد شدم . کمی که از خانه دور شدم دمپایی ام رو پام کردم و پشت سرم رو نگاه کردم . نه ! کسی دنبالم نمی اومد. نفس راحتی کشیدم و به طرف باغ عمو قاسم رفتم .
احمد پشت باغ عمو منتظر بود . بهش گفته بودم که اونو نشونش می دم .
احمد تا عکس رو تو دستم دید ، خندید و به طرفم اومد . عکس رو نشونش دادم .
خیلی خوشش اومده بود به من گفت : مال من باشه ؟
گفتم مال بابامه ، نمی شه ، اگه بفهمه برداشتمش منو می کشه .
اما تا اومدم عکس رو تو پیرهنم بگذارم از دستم قاپید و فرار کرد . گریه ام گرفته بود . آب دهنم رو به زور قورت دادم و دنبالش دویدم . از بین حصار باغ رد شد و پرید توی باغ عمو قاسم ، رفت و بین درختها قایم شد .
وایستادم و به دقت نگاه کردم ، از پشت درخت یواشکی رسیدم بهش و از پشت گرفتمش .
با هم گلاویز شدیم . چند سالی از من کوچک تر بود و زورم بهش می چربید . با مشت محکم به صورتش زدم و عکس رو ازش گرفتم . چشاش پر اشک شد و رفت .
همونجا کنار درخت روی علفها دراز کشیدم . هنوز نفس نفس می زدم و دونه های عرق از پیشونیم می چکید .
اونو جلوی صورتم نگه داشتم و بهش خیره شدم . وقتی از دیدنش سیر شدم عکس رو کنار کشیدم . نور آفتاب مستقیم تو چشمام زد . کله ام رو پشت سایه سیب روی درخت قایم کردم و به خواب رفتم .