بن بست کوچه اول (4)
سلام !
تعجب نکنید ، اشتباه نشده ، این پیراهن مشکی محرمم است . حالا چرا قاطی حکایت بن بست نشینان شده ؟ تا انتها بخوانید متوجه می شوید .
فضای کاری ابراهیم یادگاری نسبت به مسئولین قبلی کاملا متفاوت بود و البته صمیمانه تر ! خیلی آدم توداری بود و هر حرفی رو نمی زد ، تو بحثهای سیاسی صاحب نظر بود و از همه مهمتر میوندار هیئت محبان .
توی اون سالها دانشجوی دانشگاه امام صادق علیه السلام بود و برای تقویت بنیه اعتقادی ما ، یکی از هم دانشگاهی هایش به نام آقای استاد باقر رو به جمع ما اضافه کرد . حسین محبی هم که رفیق شیش ابراهیم بود پاش تو هیئت دانش آموزی باز شد . استاد باقر (این بنده خدا فامیلیش استاد باقر بودها نه اینکه چون استاد بوده و چون باقر بهش استاد باقر می گفتند) از ابتدا به عنوان برگزار کننده کلاس کتابخوانی (بخوانید اصول عقاید) به جمع ما پیوست و سپس با تواناییهای علمی و عملی بالایی که داشت جاش رو تو بچه ها باز کرد و شد سخنران دهه محرم هیئت دانش آموزی . تا اون سال اسم هیئت ما هیئت دانش آموزی بود .
بگذریم از مسائلی که با حضور استاد باقر اتفاق افتاد و خیلی ها چون فقط خود را می دیدند و به دیدگاه مخالف اجازه اظهار نظر نمی دادند . . . الفاتحه .
سال 78 بود که حاج آقا شریفیان شد مسئول هیئت محبان فاطمه الزهرا سلام الله علیها . حاج آقای شریفیان از بچه های خونگرم جنوب و جبهه دیده و جنگ رفته ، حالا چطوری قسمت جماعت ما شد ؟ تو کار بنکداری پلاستیک بود و با جمع بچه های هیئت مانوس شده بود ، بنده خدا خونه و زندگی و . . . در اختیار هیئت گذاشته بود .
توی اون دوره سالهای پس از دوم خرداد 76 ، این بنده خدا بدجوری مجذوب حضرت امام خمینی (ره) بود و به قول بچه ها گفتنی هنوز تو دهه 60 سیر می کرد . خوب یادم هست که یک شب توی هیئت که منزل خودشون بود بعد از مراسم همه رو به خط کرد و عکس امام رو تو هیئت چرخوند و در مورد ایشون صحبت کرد و صلوات گرفت . هنوز هم اومدن و رفتنش برای من جای سواله ؟ که اگر خوب بود ، که بود ، پس چرا رفت ؟ یعنی چرا بچه های هیئت گذاشتند که بره ! (البته نه اینکه چرایی و چگونگی آن بی جواب باشه ها ، نه ! بحث کَمَکی سیاسیه ، من هم متعهدم که وارد بحث های سیاسی نشوم )
محرم سال 78 بود که با رخصت گرفتن از حاج آقا شریفیان و مرقومه ای که ایشون خطاب به مرحوم ابراهیم نوشتند هیئت نوجوانان محبان فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) افتتاح شد .
تو سررسیدهای نوجوونیم نوشته ام که ایشون طی نامه ای هیئت نوجوانان محبان فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) رو به مدیریت آقای محمد ابراهیم یادگاری آغاز کرده و در ادامه دوستان را به چند نکته ملزم نموده اند که از آن جمله ، اخلاص در کارها است . دومین نکته که ذکر کرده بودند اشاره به نام هیئت ، سپس شخص محمد ابراهیم یادگاری را مسئول هیئت نوجوانان معرفی کرده بودند .
ما اون سال زیر بیرق هیئت نوجوانان محبان فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) عزاداری کردیم .
استاد باقر سخنران هیئت دهه مون بود و حسین محبی هم تنها یک شب برامون روضه خوند و از شبهای بعد خود استاد باقر روضه خونمون شد و ما بهره می بردیم .
اون سال مجلس دهه محرممون خونه محمدرضا افشار برقرار بود و من که عشق بن بست ! بودم خیلی صفا می کردم ، چون هیئتمون همش یک کوچه کوچیک داشت که هر نفرمون به مثابه بن بست اون کوچه انجام وظیفه می کردیم . اون سالها طیف کوچیک تر از ما مثل محمد سعیدی ، علی قدیری و علی رشیدی و محمد رضا اکبری هم به جمع ما اضافه شده بودند .
گذشت تا قبل محرم 79 که هیئت نوجوانان محبان تو خونه م. بیابی برنامه داشت و بعد از مجلس آی یادگاری ، من و محسن شادفر و مجید رو کشید کنار و جلسه ای برقرار کرد . ابراهیم ، کلاً حرف زدن خاص خودش رو داشت . همیشه کناری می نشست و بسم اللهی می گفت و به صراحت می رفت سر اصل مطلب ، اهل طول و تفسیر دادن نبود . مگر اینکه ما ابهامی داشته باشیم . ما هم چشممون به دهن ابراهیم بود که ببینیم چی می خواد بگه . خاطرش برای ما خیلی عزیز بود و به بزرگتری و مربی گری قبولش داشتیم . اون سالها میوندار هیئت بزرگترها هم بود . برای جمع ما مثال عینی یک نوکر تمام عیار اهل بیت بود . به چشم می دیدیم چطور وقت و انرژی برای مجموعه صرف می کنه و دل می سوزونه .
خلاصه مقرر شد مسئول هیئت محسن شادفر باشه و مجید جلسه قرآن رو راه بندازه و بقیه کارهای اجرایی هیئت هم با من باشه . منزل محمد رضا افشار هم به عنوان مکان هیئتمون با اجماع به تصویب رسید!
من از چندین هفته قبل از دهه کلی حدیث و شعر و روایت روی برگه های کامپیوتری سابق و رایانه ای فعلی نوشته بودم و یکی دو روز قبل دهه رفتیم دنبال سیاهی زدن و اکو راه انداختن .
سیستم صوتی هیئتمون یک آمپلی فایر کتابی بود با میکروفونی که از هیئت محبان (بزرگ ترها) به ارث رسیده بود و کله اش رو با چسب نواری بسته بودیم . دو تا باند حرفه ای هم داشتیم ، یعنی یکی و نصفی ، چون یکیش فقط بوق وسطش موجود بود و جعبه نداشت . من هم اون نصفه بوقه رو می چسبوندم به پنجره آهنی خونه و سیم بهش وصل می کردم و اون بوقه هم از سر غیرت خِر و خِری می کرد که یعنی منهم هستم . برنامه هیئتمون بعد از ظهر ها قبل از مغرب بود تا با هیئت بزرگترها تداخل نداشته باشه . همه چیز مهیا بود تا ظهر روز اول که ما برنامه داشته باشیم .
نمی دونم ! که یعنی می دونم ، ولی خلاصه اینطور شد که با اجماع نظر علما هیئت بزرگا مقرر شد اون سال هیئتمون برنامه جدا نداشته باشه و بریم قاطی اونا ، البته می گفتند با اتفاق آراء به تصویب رسید ! و برای مقابله با موازی بازی ! نه ! موازی کاری . بازهم رفتیم تو سیاست ؟ استغفرالله . . .
نمیدونم چی شد که همچین مصوبه ای با اجماع آراء به تصویب رسید ، ولی شد ! ما هم تو عالم جوونی بودیم و فقط پرچم خودمون رو پرچم می دونستیم . هیچ وقت فراموشم نخواهد شد که با چه دردسرهایی پارچه مشکی جور کردیم و دست تنها چطور هیئت رو مشکی پوش کردیم حتی احادیث شب اول هم روی سیاهی های هیئت خودنمایی می کرد ولی . . . ما که دستمون به جایی نمی رسید و فقط و فقط چشممون به کلام ابراهیم بود ، باز هم اون باید میونداری می کرد ، که کرد . . .
بعد کلی حرف و حدیث ما رو تو پایگاه جمع کرد و مثل همیشه بسم اللهی گفت و رفت سر اصل مطلب ، فکر کنم یک ساعتی صحبت کرد و بحث شد و حرف و حرف و حرف ، تا آخر سر با نگاه نافذش قد و نیم قد ما رو برانداز کرد و گفت : « بچه ها دوست دارم فردا شب مثل بچه هیئتی های باحال و مرتب ، با پیراهنهای مشکی یک دست ، بیاید تو هیئت محبان بزرگترها و بنشینید و استفاده کنید » برای ما کلام ابراهیم حجت بود .
یکی از بچه ها بعد جلسه به شوخی رو کرد به آقای یادگاری و گفت : آی یادگاری (همون آقای یادگاری است که اون موقعها مصطلح بین بچه ها شده بود) من که پیراهن مشکی ندارم، چطوری بیام هیئت محبان بزرگترها ؟
آی یادگاری هم فی المجلس دست کرد تو جیبش و مبلغی به یکی از بچه ها داد تا از بوتیک داداشش 7 و 8 تا پیراهن مشکی بخره و ما ها رو سیاهپوش کنه .
اولین سال حضور رسمی ما توی هیئت محبان فاطمه الزهرا سلام الله علیها با پیرهن مشکی ابراهیم یادگاری بود . اون سال هیئت برای آخرین بار خونه حاج آقا شریفیان برقرار شد و . . .
اون سال بودنمون تو هیئت محبان به خاطر ابراهیم بود و بس . شاید اگر ابراهیم ما رو به هیئت محبان گره نمی زد ، الان من چیزی برای گفتن نداشتم و سر شما رو درد نمی آوردم ، شاید هم . . . نمی دونم چی می شد !
سلام
انگار این موازی بازی ها نه موازی کاری ها از قدیم بوده