بن بست کوچه اول (10)
سال 86 که خدا به چهارچرخه تجهیزمون کرد ، شوفر بلامنازع بساط شدم ، بیدار شدن صبح کله سحر خودش برای ما جهاد اکبر بود !!! به زور انواع و اقسام زنگهای ساعت و موبایل که چشم به دنیا باز می کردم ، آتیش می کردم و می گازیدم به سمت منزل شیخنا ، شیخ بعضی اوقات هم منزل پدرشون بودند که کمی دورتر بود .
اوایل ما که بچه پرروی جماعت بودیم ، کم رویی می کردیم و با تلفن همراه زنگ نمی زدیم ، حتما باید می رسیدیم درب منزل و با نواختن زنگ خانه ، رسیدن خودمون رو به اطلاع می رسوندیم ، بعدترها که یه کم رومون باز شد ، چند دقیقه قبل رسیدن زنگ می زدم که حاجی من چند دقیقه بعد سر کوچه منتظرم . بعدش هم تا شیخنا آماده بشوند ، من هم نوشته های مجلس هفته قبل رو دوره می کردم .
تعارف که ندارم چیزی سرم نمی شد و نمی شه ، اما تلاش می کردم شاید ما هم بعله !!
روند استفاده از مباحث شیخ هم خودش حکایتی است . اوایل که مجلس آغاز شده بود ، فهمیدن و پرسیدن که هیچ ! جرات نگاه کردن به شیخ رو هم نداشتیم ، یواش یواش که شیخنا تحویلمون گرفتند و حالی از ما می پرسیدند ، کم کم جسارت کردیم و حرفی می زدیم ، تا بعدها که از نفهمیمون می نالیدیم .
به فضل حضرتش سفره ای پر برکت پهن شده بود و هر کس به اندازه ظرفش و ظرفیتش بهره می برد ، من به نوبه خودم بیشتر از اینکه از سخنرانی شیخ بهره برده باشم از وجود خود شیخ استفاده می کردم ، انصافاً تلاش می کردم تا ظرفم را وسعت ببخشم ، از نوشتن سخنرانی تا دوباره گوش دادن مباحث و . . . ، اما من با مجلس جمعه صبحها و آشیخ زندگی می کردم ، اتفاقا در همان چند سالی که برو و بیایی در این مجلس داشتم بزرگترین تحولات فکری برایم اتفاق افتاد البته تنها به برکت اهل بیت علیهم السلام و وجود شیخنا تا این لحظه موجبات سرافرازی ام را فراهم کرده است . الحمد الله رب العالمین .
با مجلس جمعه صبحها و شیخنا زندگی می کردم ، از صحبتهای توی ماشین هنگام رفت و برگشت تا سخنرانی و طریقه سلوک آشیخ ، از بحثهای اعتقادی گرفته تا سیاسی و اجتماعی و . . . از برو و بیای خانوادگی تا گعده های گاه و بیگاه به بهانه های مختلف و سفرهای دسته جمعی ، همه و همه در مسیر تکاملم بود .
-------------------------------------------------------
پ ن 1 : توی عکسهایی که از شیخنا دارم ، این عکسشون رو خیلی دوست می دارم ، شاید به خاطر احساس قرابتی باشد که با فعل چای خوردن ایشان دارم ، آخه من هم به شدت چای می نوشم .
پ ن 2 : این عکس شاید مربوط به سالهای 85 یا 86 است که سفیدی به محاسن شیخنا ننشسته و هنوز چای سیاه می نوشند.
سلام
به امید آنکه فردا نیز حسرت امروزمان را نخوریم(کمتربخوریم)