بن بست کوچه اول (9)
اوایل که حالی بود مجلس جمعه صبحها ساعت 6 شروع می شد تو تابستان و زمستان . همه جمعه باید یکی از ما چند نفر ، ساعت 5 از خانه می زد بیرون تا 6 و نیم با شیخ برگرده به سمت مهرآباد ، اوایل با آژانس می رفتیم سراغ شیخ و دوتایی به اتفاق بر می گشتیم .
کم کمک که خرج و مخارج رفت بالا به خلاقیتمان اعتماد کردیم و چند دفعه ای تا منزل شیخنا با موتورسیکلت رفتیم و افسار مرکبمون رو بستیم به میله درب خانه و سراغ آژانسهای سحرخیز رو گرفتیم ، محله قدیم شیخ (منزل پدرشان) پیدا کردن ماشین خیلی سختتر بود ولی منزل خودشان راننده های سحرخیز راحت تر پیدا می شد .
داستان آژانس گرفتن هم برای خودش حکایت شیرینی داشت ، خدا گرفتارتون نکنه ، نمی دونم تا به حالا ساعت 5 صبح دنبال ماشین برای رفتن به جایی بوده اید یا نه ؟ بعضی اوقات که از زنگ تلفن جواب نمی گرفتی ، می بایست به شخصه پشت کرکره آژانس می رفتی و دخیل می بستی ، آقایان شوفر رو از خواب ناز بیدار می کردی تا زحمت بکشند و تشریفشون رو بیارند تا مسیری رو در قبال دریافت وجهی ، طی کنیم .
صبحهای زمستان ، انگار بیدار کردن شوفرها مثل شکستن شاخ غول هفت سر بود ، با هر زوری بود بیدارشون می کردی و سوار ماشین می شدند ولی هنوز قسمت بعدی خوابشان مانده بود ، باید پشت رل می دیدند!!
(یک شوفر تمام عیار)
یادمه یک وقتی از زور اینکه آقای شوفر محترم آژانس ، پشت رل خوابش نبره توی ماشین ، آسمون و ریسمون رو چند ده بار به هم بافتم و شکافتم و بافتم و شکافتم تا نکنه به همراه بقیه عوامل قاطی باقالیها بشیم !
پیرمرد باصفای راننده تاکسی که اسمش از ذهنم رفته این داستان رو چند صباحی ختم به خیر کرد . شماره تلفن منزل رو داده بود و پس از زنگی به صورت کاملا اتوماتیک وار ، آتیش می کرد و می رفت و بر می گشت ، خدا پدرش رو بیامرزه .
چند صباحی هم به دوستان و آشنایان زحمت می دادیم ، از بچه های شهرک ولی عصر گرفته تا مهرآباد ، آقای چاردولی یکی از پر سابقه ترینها بودند که به شدت کمک کردند . البته در کنار راحتی جسمی ما دچار ناراحتی روحی می شدیم ، چرا که دوست عزیزمان آقای چاردولی راننده یک پیکان مدل 48 یا خیلی کلاس بگذاریم مدل 52 بود ، از وقتی راه می افتاد ما می ماندیم و دلهره اینکه این ماشین و سرنشینان عزیزش به مقصد می رسند ؟!!
در این مقال مناسبتی پیش آمد تا از همه دوستانم حلالیت بطلبم برای تلفنهای بیگاهه صبحگاهی و منقطع کردن از خواب ناز ناز ناز ناز .
ببخشید !!
از آذر سال 86 ، بعد از کلی پیگیری یک گاری قسطی خریدم ، از اون تاریخ به بعد به افتخار شوفر تمامی نائل آمدم .
اوایل رفقایی که احساس قرابتی با ما داشتند و از صاحب ماشین شدن ما خبردار شده بودند ، نصیحتمان می کردند که بفروش ارابه رو و سرمایه گذاری کن و همانند اسکوروچ پول روی پولت بیار و . . .
ما هم که بعد از اینهمه گدایی شب جمعه رو گم نمی کنیم ، خوب طریقه سر خوردن رو فرا گرفته بودیم و جوابی می دادیم و . . . توی دلم می گفتم : من با خرید ماشین سرمایه گذاری کرده بودم ولی نه از جنس دلار و یورو و سکه.
واقعیتش من برای جمعه صبحها ماشین خریده بودم ، برای خودم و نسلهای آتی خودم ، انشاءالله .
ایول