چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

a.chelcheleh@chmail.ir وبلاگ چلچله

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهرآبادجنوبی» ثبت شده است

     سال 86 که خدا به چهارچرخه تجهیزمون کرد ، شوفر بلامنازع بساط شدم ، بیدار شدن صبح کله سحر خودش برای ما جهاد اکبر بود !!! به زور انواع و اقسام زنگهای ساعت و موبایل که چشم به دنیا باز می کردم ، آتیش می کردم و می گازیدم به سمت منزل شیخنا ، شیخ بعضی اوقات هم منزل پدرشون بودند که کمی دورتر بود .

     اوایل که حالی بود مجلس جمعه صبحها ساعت 6 شروع می شد تو تابستان و زمستان . همه جمعه باید یکی از ما چند نفر ، ساعت 5 از خانه می زد بیرون تا  6 و نیم با شیخ برگرده به سمت مهرآباد ، اوایل با آژانس می رفتیم سراغ شیخ و دوتایی به اتفاق بر می گشتیم .

    کم کمک که خرج و مخارج رفت بالا به خلاقیتمان اعتماد کردیم و چند دفعه ای تا منزل شیخنا با موتورسیکلت رفتیم و افسار مرکبمون رو بستیم به میله درب خانه و سراغ آژانسهای سحرخیز رو گرفتیم ، محله قدیم شیخ (منزل پدرشان) پیدا کردن ماشین خیلی سختتر بود ولی منزل خودشان راننده های سحرخیز راحت تر پیدا می شد .

    داستان آژانس گرفتن هم برای خودش حکایت شیرینی داشت ، خدا گرفتارتون نکنه ، نمی دونم تا به حالا ساعت 5 صبح دنبال ماشین برای رفتن به جایی بوده اید یا نه ؟ بعضی اوقات که از زنگ تلفن جواب نمی گرفتی ، می بایست به شخصه پشت کرکره آژانس می رفتی و دخیل می بستی ، آقایان شوفر رو از خواب ناز بیدار می کردی تا زحمت بکشند و تشریفشون رو بیارند تا مسیری رو در قبال دریافت وجهی ، طی کنیم .

     صبحهای زمستان ، انگار بیدار کردن شوفرها مثل شکستن شاخ غول هفت سر بود ، با هر زوری بود بیدارشون می کردی و سوار ماشین می شدند ولی هنوز قسمت بعدی خوابشان مانده بود ، باید پشت رل می دیدند!!

                                  (یک شوفر تمام عیار)

   با سلام خدمت تمامی عزیزانی که اندک وقتی را به سیاهه های حقیر اختصاص می دهند و یا به صورت جدی مطالب را دنبال می فرمایند .

   بسیاری از دوستان و خوانندگان به طرق مختلف ، حضوری ، کامنت عیان ، پیام پنهان و . . . حقیر را مورد عنایت قرار می دهند که جا دارد از اظهار لطف ایشان خاضعانه تشکر نمایم  . 

      نکاتی به ذهنم رسید که شایسته است تا با شما خوبان درمیان بگذارم ، نوشتن خاطراتم به چندین و چند دلیل اتفاق افتاد.

 در مخزن خاطراتمان بسیاری از جمله های مشترک وجود دارد که هر کداممان به فرآخور ظرفیتهای وجودی خویش و از منظر خود به آن نگریسته ایم و من نیز هم .

   

 فکر می کنم در میان گذاشتن نظرات متعدد ، به وسعت دید فرد کمک می کند و در عین حال رشته های دوستیمان را محکم ترگذشته می کند . همراه شدن ، همسو شدن و . . .  

       اون سالها تازه کلاس مداحی حاج منصور (معروف به کلاس مداحی حسین جان ) راه افتاده بود و جمعه صبحها به همراه یکی ، دو تا از بچه ها می رفتیم مسجد ارک . صنف لباس فروشها و . . . و از کلاسها استفاده می کردیم ، زیاد تو فضای مداحی نبودم ، آموختن فن خوانندگی و بهره های معرفتی کلاسها من رو علاقمند به شرکت در کلاسها می کرد .

هیئت محبان فاطمه الزهرا مهرابادجنوبی

         ابراهیم ما رو تو هیئت پاگیر کرد و خودش رفت ، تو مرامش نبود تنها بذارتمون ، ولی دست زمونه اینطوری براش نوشت و برامون خواست .

                                       

    پس از خاتمه جنگ ، چندتایی از بچه های جنگ دیده تهرونی دور هم جمع شدند و رفتند برای جهاد ، ولی نه از نوع تیر و ترکش و . . از نوع سازندگی ، باهم مبلغی از داشته هایشان را روی هم گذاشتند و شد سرمایه اولیه شرکت تعاونی کشت و صنعت 500 ولیعصر(عج) .

سلام ! 

تعجب نکنید ، اشتباه نشده ، این پیراهن مشکی محرمم است . حالا چرا قاطی حکایت بن بست نشینان شده ؟ تا انتها بخوانید متوجه می شوید . 

   سالهای 76 و 77 برای طیف بچه های ما سالهای طلایی بود . بیشتر اوقاتمون سرمون تو بحث و کتاب و این جور چیزها بود . روزی بر ما نمی گذشت مگر آنکه کتابی ، مجلسی و بحثی نداشته باشیم ، مربی های اون دوره آقا مجید . ا و آقا محسن . ر بودند و آقای باقرزاده که از هم دانشگاهیهای آقا محسن بود خیلی هوای ما رو داشت . عزیزانی که بی شک تاثیرات شگفتی در پی ریزی بنیانهای فکری من و خیلی از رفقای من داشتند . بگذریم که الان کمتر توفیق دیدارشون نصیبمون می شه ، ولی ما هنوز هم به چشم آقا مربی بهشون نگاه می کنیم . خدا حفظشون کنه .

بسم الله الرحمن الرحیم   

سلام دوستان چلچله ! 

    چلچله همیشه از داشتن شما همراهان گرامی به خود می بالد . اکنون پس از چندین ماه از پر گرفتن در فضای مجاز ، فرصت نگاه شما گرامیان را مغتنم شمرده و به خود اجازه داده ام تا چند خطی از خود بنگارم.

نمی دونم چرا هرچی می خواهم بنویسم یه خط و ربطی به مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها داره !

. . . سربند سرخ یازهرا سلام الله علیها

. . . حضور (حسین نعمتی)

و حالا . . .

********************************