حضور
باز هم دیر رسیدم و با عجله سلامی به پرچم دادم و از درب چارطاق هیئت داخل شدم ، بساط چایی بابا جنگجو هم کنار حیاط به راه بود ، سلامی دادم و احوالی پرسیدم و اومدم تو و گوشه ای زمین گیر شدم .
روضه مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها خوانده می شد . خودم رو جابجا کردم تا گوشیمو از خفقان جیبم خلاص کنم که یادم افتاد کسی منتظر تماسمه و باید زنگی بزنم .
تو تاریکی کورمال کورمال از در زدم بیرون و از جلوی بابا جنگجو گذشتم و کنار پرچم شروع کردم به تماس گرفتن .
فکر کنم از اول خلقت ایرانسل و همراه اول ، این دوتا با هم دعوا داشتن که اینقده سخت همدیگر رو تحویل می گیرن . چند باری گرفتم و دست از پا درازتر خواستم برگردم که دیدم حسین داره از دور با عجله میاد .
جوراب سفیدش همیشه ذهنم رو درگیر می کرد که بابا این پسره انگار که چند تا کارتن جوراب سفید داره و هر دفعه که میاد هیئت از تو کارتن یکی بر می داره و کثیف می کنه و بعد هیئت می اندازه سطل آشغال ، و برای دفعه بعد یکی دیگه !!
چند وقتی بود ندیده بودمش ، یعنی اون نبود که ببینمش ، رفته بود اصفهان برای آموزش و هر چند هفته ای یکبار می اومد تهران و مثل همه ما جایی نداشت جز هیئت و مسجد و . . .
باهاش دست دادم و روبوسی کردم و گفتم چه خبر ؟
با لبخند همیشگی اش جوابی داد و گفت : امشب هیئت شام می ده ؟
من که مثل نصف به علاوه یک عمرم ، دنبال سوژه بودم گفتم : آخه پسر خجالت نمی کشی ، بعد از عمری اومدی و مستقیم می ری سر اصل مطلب؟ ! بذار نفست چاق بشه ، بعد ، از وضعیت شام بپرس . اصلا نکنه خبر رسیده هیئت شام می ده اومدی ؟
حسابی گفتم و گفت و خندیدیم .
صدای سینه زنی از تو مجلس می اومد ، اومدم برم تو که گفت :علی آقا میای بریم نوشابه بخریم ؟
با تعجب نگاهش کردم . ادامه داد ، بابا نوشابه برای هیئت می خوام .
تازه دوزاری کج و کوله ام جیرینگی صدا کرد که بابا این بنده خدا دنبال چی بوده و ما چی فکر می کردیم . جدی شدم و گفتم برای شام امشب می خواهی ؟ الان ؟! آخه ساعت 11 شب ، 120 تا نوشابه خنک از کجا پیدا کنیم ؟
ملتمسانه نگاهم کرد و گفت : مغازه ها تک و توک بازه ، حالا بریم انشاءالله جور می شه .
خلاصه با هم از جلوی ایستگاه صلواتی جلوی هیئت رد شدیم که دیدم امیر حسین ماشین باباشو پیچونده و با اعتماد به نفس زیادی که داره می خواد به زور بین دو تا ماشین جاش کنه .
رفتم جلو و گفتم امیر حسین میای بریم یک چرخی تو مهرآباد بزنیم ؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت الان ؟
گفتم : بابا طرف نذری داشته و باید نوشابه بخریم برای شام امشب هیئت .
سه تایی سوار شدیم و رفتیم سراغ مغازه های ته چراغی ، از یکی 40 تا ، یکی 20 تا و . . . به موقع رسیدیم ، تازه چراغها رو روشن کرده بودند که خودمون رو رسوندیم و نذر حسین ادا شد .
اون شب حسین خودش رو به موقع رسوند به مجلس عزای اهل بیت علیهم السلام و نذرش رو ادا کرد .
(نگفت و نپرسیدم چه نذری داشت)
گذشت تا شب اول محرم .
می دونستم هنوز هم درگیر آموزش تو اصفهانه و معلوم نیست به هیئت دهه محرم امسال برسه یا نه.
محرم که می شه خیلی از رفقای قدیمی جمع می شن و خیلی از اونهایی رو که کمتر می بینیم لای جمعیت می شه پیدا کرد .
حسین این بار هم خودش رو به خیمه عزای ارباب رسوند . ولی . . .
خبر تصادفش شب قبل محرم رسید و درست روز اول محرم بود که بچه های هیئت زیر تابوتش رو گرفتند و مشایعتش کردند تو خیمه عزای ارباب .
سیاهی های ارباب شد سیاهی ختم حسین نعمتی .
به شهادت خیلی از بچه ها ، حسین اون سال از همه سالها بیشتر تو هیئت حضور داشت.
یادش گرامی باد .
برای اینکه بی نصیب نباشیم صلواتی و فاتحه ای هدیه کنیم .
خدا رحمتش کنه و در آن دنیا هم زیر بیرق امام حسین و ائمه جایی درخورش نصیبش کند.