چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

a.chelcheleh@chmail.ir وبلاگ چلچله

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۴ مطلب با موضوع «ایشان(بن بست کوچه اول)» ثبت شده است

ایام خوش آن بود که با دوست گذر شد .

    درسته به نسبت خیلی از آدمهایی که فی الحال مشغول گذران عمر هستم سن و سالی ندارم . ولی بعضی وقتها احساس پیری می کنم ، نه به خاطر سحرهایی که شب کرده ام یا شبهایی که سحر کرده ام ، بلکه به خاطر آدمهایی که دیده ام .

     چه بسیار کسانی که در بینمان بودند و دیگر نیستند ، از آن طرف هم کسانی که نبودند و حالا هستند . رفقایی که در 24 ساعت روز اگر همدیگر را نمی دیدیم ، انگار چیزی گم کرده بودیم و الان شاید 24 ماه هم از همدیگر خبر نداشته باشیم به جایی بر نمی خورد و هیچ حس گمشدگی در وجودمان فوران نمی کند .

 شاید تا آن موقع ، تنها نامی از ایشان شنیده بودم ، میان کاستهای نوارخانه ی مسجد ، تعداد زیادی از سخنرانی های ایشان پیدا می شد ، زمانی که حاج روح اللهِ صاحب تکیه ! مسئول نوارخانه شده بود . بنده خدا نظمی به نوارها داد و خاکی از کاستها گرفت . قاب نواری برای کاستهای سخنرانی ایشان تهیه کرد . نمونه ای از قاب نواری های مذکور را در آرشیوم داشتم . آنوقتها فکر می کردم که صاحب روضه های آتشین داخل کاستها همان صاحب کتاب سیاحت غرب است .

 

دنگ و دنگ موبایل شروعی دوباره را فریاد می زد ، راستی چقدر باکلاس است که روزمان کاملا تکنولوژیک و با تلفن همراه آغاز می شود ، روزهای پربرکت پدرانمان با اذان مسجد محل ، یا در اسفل درجه ، قوقولی قوقول موجود زنده ی نان حلال خور حیاط خانه طلوع می کرد .

   وضو ، نماز، لباس ، ترافیک ، سرکار و . . . ترافیک ، خانه ! چند کلام تکراری روزانه ام هستند ، در روزهای آخر سال می توانیم چندین و چند ترافیک دیگر نیز به شلوغی و درهم و برهم بودن همه چیز اضافه کنیم .

     سال 86 که خدا به چهارچرخه تجهیزمون کرد ، شوفر بلامنازع بساط شدم ، بیدار شدن صبح کله سحر خودش برای ما جهاد اکبر بود !!! به زور انواع و اقسام زنگهای ساعت و موبایل که چشم به دنیا باز می کردم ، آتیش می کردم و می گازیدم به سمت منزل شیخنا ، شیخ بعضی اوقات هم منزل پدرشون بودند که کمی دورتر بود .

     اوایل که حالی بود مجلس جمعه صبحها ساعت 6 شروع می شد تو تابستان و زمستان . همه جمعه باید یکی از ما چند نفر ، ساعت 5 از خانه می زد بیرون تا  6 و نیم با شیخ برگرده به سمت مهرآباد ، اوایل با آژانس می رفتیم سراغ شیخ و دوتایی به اتفاق بر می گشتیم .

    کم کمک که خرج و مخارج رفت بالا به خلاقیتمان اعتماد کردیم و چند دفعه ای تا منزل شیخنا با موتورسیکلت رفتیم و افسار مرکبمون رو بستیم به میله درب خانه و سراغ آژانسهای سحرخیز رو گرفتیم ، محله قدیم شیخ (منزل پدرشان) پیدا کردن ماشین خیلی سختتر بود ولی منزل خودشان راننده های سحرخیز راحت تر پیدا می شد .

    داستان آژانس گرفتن هم برای خودش حکایت شیرینی داشت ، خدا گرفتارتون نکنه ، نمی دونم تا به حالا ساعت 5 صبح دنبال ماشین برای رفتن به جایی بوده اید یا نه ؟ بعضی اوقات که از زنگ تلفن جواب نمی گرفتی ، می بایست به شخصه پشت کرکره آژانس می رفتی و دخیل می بستی ، آقایان شوفر رو از خواب ناز بیدار می کردی تا زحمت بکشند و تشریفشون رو بیارند تا مسیری رو در قبال دریافت وجهی ، طی کنیم .

     صبحهای زمستان ، انگار بیدار کردن شوفرها مثل شکستن شاخ غول هفت سر بود ، با هر زوری بود بیدارشون می کردی و سوار ماشین می شدند ولی هنوز قسمت بعدی خوابشان مانده بود ، باید پشت رل می دیدند!!

                                  (یک شوفر تمام عیار)

     سال  82  مجلس جمعه صبحها پا گرفت . صبح کله سحر با ورود شیخ رضا ، حدیث کساء خوانده می شد ، ایشان منبر می رفتند و روضه و دعا و بساط صبحانه به زینت نان و پنیر آراسته می شد .  به یقین این حرفم برای من و شاید برای برخی از رفقایم تبعات داشته باشد ، اما امیدوارم اونهایی که این مطالب رو نباید بخوانند ، نخوانند . با شما هم که خواننده من هستید تعارف ندارم ، بین خودمون باشه ! به کسی نگید !

   با سلام خدمت تمامی عزیزانی که اندک وقتی را به سیاهه های حقیر اختصاص می دهند و یا به صورت جدی مطالب را دنبال می فرمایند .

   بسیاری از دوستان و خوانندگان به طرق مختلف ، حضوری ، کامنت عیان ، پیام پنهان و . . . حقیر را مورد عنایت قرار می دهند که جا دارد از اظهار لطف ایشان خاضعانه تشکر نمایم  . 

      نکاتی به ذهنم رسید که شایسته است تا با شما خوبان درمیان بگذارم ، نوشتن خاطراتم به چندین و چند دلیل اتفاق افتاد.

 در مخزن خاطراتمان بسیاری از جمله های مشترک وجود دارد که هر کداممان به فرآخور ظرفیتهای وجودی خویش و از منظر خود به آن نگریسته ایم و من نیز هم .

   

 فکر می کنم در میان گذاشتن نظرات متعدد ، به وسعت دید فرد کمک می کند و در عین حال رشته های دوستیمان را محکم ترگذشته می کند . همراه شدن ، همسو شدن و . . .  

       اون سالها تازه کلاس مداحی حاج منصور (معروف به کلاس مداحی حسین جان ) راه افتاده بود و جمعه صبحها به همراه یکی ، دو تا از بچه ها می رفتیم مسجد ارک . صنف لباس فروشها و . . . و از کلاسها استفاده می کردیم ، زیاد تو فضای مداحی نبودم ، آموختن فن خوانندگی و بهره های معرفتی کلاسها من رو علاقمند به شرکت در کلاسها می کرد .

هیئت محبان فاطمه الزهرا مهرابادجنوبی

         ابراهیم ما رو تو هیئت پاگیر کرد و خودش رفت ، تو مرامش نبود تنها بذارتمون ، ولی دست زمونه اینطوری براش نوشت و برامون خواست .

سلام ! 

تعجب نکنید ، اشتباه نشده ، این پیراهن مشکی محرمم است . حالا چرا قاطی حکایت بن بست نشینان شده ؟ تا انتها بخوانید متوجه می شوید .