چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

a.chelcheleh@chmail.ir وبلاگ چلچله

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۴ مطلب با موضوع «اربعین نامه» ثبت شده است

نجف الاشرف - بیت الحسن غزالی 

با زبان سلیس فارسی و با لهجه عراقی ، پرسون پرسون سراغ بیت حسن غزالی رو گرفتیم . بعد از چند بار پرس و جو تازه فهمیدیم راننده سوناتا کلی مرام به خرج داده و ما رو  دقیقا رسونده سر خیابون حسن غزالی اینا .

پاچه هام رو بالا دادم و با دمپایی پلاستیکی ام ، شالاپ شالاپ رفتیم سمت خونه حسن آقا ، خیابان بی لامپ و تاریک رو رد کردیم که دیدیم چند فقره چشم به ما زل زدند ، بچه های خودمون بودند که تو تاریکی محض منتظرمون وایستاده بودند . بعد از سلام و احوال پرسی پیچیدیم توی یک کوچه و رفتیم  به سمت منزل حسن آقا غزالی . وسطهای کوچه بعد از یک برآمدگی یک خانه نیم ساخته که درب هاش باز بود دیده می شد . بچه ها می گفتند حسن آقا با همسایه روبرویی شون که خانه بزرگتری داره صحبت کرده و نصفی از بچه ها منزل ایشان مستقر هستند .

وارد خانه که شدیم و از یک حیاط کوچک گلی رد شدیم و وارد اتاق شدیم . همه ی بچه ها دور تا دور اتاق نشسته بودند و با دیدن ما ، کلی تحویلمون گرفتند و برامون جا باز کردند . برادر حسن آقا استقبالمون آمد و با دیده بوسی از بچه ها زمین گیر شدیم .  

چند دقیقه ای به من چطورم و تو چطوری و داداشت چطوره گذشت و رفتیم سراغ کلیات ! وای فای رایگان حسن غزالی به راه بود و کور از خدا چی می خواد ؟ یک وای فای مفت !!

شروع کردیم به پیام فرستادن و عکس رد و بدل کردن با پایتخت . چند روزی بود از بچه هام تو تهران خبر درست و درمونی نداشتم . چند تا عکس فرستادم و گپی با همراه اولم زدم . . .

بحث بین بچه های کاروان ارز و دینار بود می گفتند بازار نرم افزار "بله" برای خرید ارز داغ داغه . . .

بچه ها به من می گفتند تو نرم افزار "بله" ثبت نام کن و بعد از گرفتن دینار ، همون جلو در بانک دلالها با اختلاف سیصدهزار تومان می خرند . در کسری از ساعت سیصد هزار کاسبی !  صف و شلوغی بانکها هم چند روز اول بوده که مردم احتیاج داشتند ، الان فقط دلالها و کاسبها دنبال دینار هستند . حرص پول بی زبان هوش و حواس رو از منم گرفت و شروع کردم با گوشی ام ور رفتن که ثبت نام کنم و سیصد هزار بزنم به جیب مبارک .   

دست به کار شدم و یکی ، دو ساعتی که اونجا بودم بیش از 50 یا 60 بار تمام شرایط بانکداری جمهوری اسلامی رو قبول کردم تا یکصد هزار دینار به قرار هر 1000 دیناری 9600 تومان بگیرم ولی آخرش با پیغام خطا مواجه شدم . بچه ها چراغ رو خاموش کرده بودند و اصغر رامندی داشت امین الله می خوند . . . اَلسَّلامُ عَلَیک یااَمینَ اللَّهِ فى‏ اَرْضِهِ، وَحُجَّتَهُ عَلى‏ عِبادِهِ، . . . کد ملی ده رقمی خود را به دقت وارد کنید :  بازگشت به مرحله قبل  . . . اَللّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسى‏ مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِک‏ راضِیةً بِقَضآئِک . . . شماره گذرنامه خود را وارد کنید . به عنوان نمونه : p12345678 بازگشت به مرحله قبل . . . مَشْغُولَةً عَنِ الدُّنْیا بِحَمْدِک وَثَنآئِک . . . لطفا کمی صبر کنید . . . در استعلام اطلاعات مشکلی پیش آمده است . بازگشت  اَنْتَ اِلهى‏ وَسَیدى‏ وَمَوْلاىَ . . .

گریه ام گرفته بود . . . نه از آجر شدن نان و راه ندادن تکنولوژی اختصاص ارز زیارتی توسط دولت فخیمه بلکه به خاطر اَنْتَ اِلهى‏ وَسَیدى‏ وَمَوْلاىَ . . .  انصراف دادم و گوشی و وای فای و همه ی کوفتی هاشو خاموش کردم و نشستم پای روضه . . .




یکی از فایلهای دو دقیقه ای نجف (بقیه فایلها هم موجود است )


رفتیم در خونه ی مادر خوبیها حضرت زهرا سلام الله علیها

حاج قاسم سنگ تموم گذاشت . حال مجلس هم خوب بود . به ذهنم رسید این مجلس از اون مجلس های موندگاره . بازم کوفتی(موبایل) رو روشن کردم و صدای روضه رو تو تراکتهای 2 دقیقه 2 دقیقه ای ضبط کردم . . .

وسط سینه زنی و ذکر گفتن چند تایی بچه و آدم بزرگ اومدند و کنارمون سینه زدند و ذکر گفتند . حاج قاسم هم مثل همیشه خوش سلیقگی کرد و ذکر های عربی زیاد می گفت و استفاده کرد تا اونها هم حالی ببرند .

محبوب من محبوب عالمی است .

چراغها رو روشن کردند و سفره پهن شد . خدا برکت به زندگی این بنده خدا بده به اندازه 15 مرد جنگی از غذا و نان و سبزی و پیاز و هندوانه و نوشابه و میوه و . . .


نجف الاشرف

از بعد ازظهری دنبال راننده اتوبوس بودیم . درب اتوبوس رو قفل کرده بود و معلوم نبود کجا رفته . . . تلفن ها هم که تو عراق برای ما بیشتر نقش دوربین عکاسی داشت تا وسیله ارتباطی .  

کوله های همه کاروان تو اتوبوس و دستمون کوتاه . . . .

تا عصری معطل موندیم تا نقش اول این تراژدی سر و کله اش پیدا بشه . نزدیکهای اذان مغرب بود که با آقا مجتبی به شور نشستیم و تصمیم بر این شد که بریم و پای اتوبوس بنشینیم تا آقای راننده ظهور کنند .

باز هم انتهای کوچه بغل مدرسه و کوچه ی گل آلوده و آب گرفته .

گربه های باحالی داره اینجا نمی دونم گربه های اینجا زبون فارسی حالیشونه یا نه ! "پیشت" به زبان عربی چی میشه ؟؟!!! تا می گفتم "پیشت" عوضِ اینکه مثل گربه های تهران فرار کنند زل می زدند تو چشمهام و نگاه می کردند . انگار طلبی داشته باشند . شاید پیشت به زبان گربه ای عربی مثلا یعنی نیگاه کن . . . شاید هم حرف بدی باشه که اینطوری نگاه می کردند ! استغفرالله . . .

البته به گمانم "پیشت" از آن کلمه هایی باشه که بین المللیه مثل الو یا اکی یا . . .  

 یک تکه کارتن پیدا کردیم و روی ی سکوی سیمانی کنار اتوبوس تا یکساعتی بعد اذان گربه بازی کردیم تا اینکه سر و کله آقا راننده پیدا شد . ی شلوار کردی دونفره پوشیده بود و ی چفیه هم بسته بود به کله اش و با خانمش رفته بودند زیارت ، میگفت ایلامی الاصله و کلی رفیق تو نجف و کربلا داره . . .

اولش رفتم تو فاز کَل کَل . . . کُلا بی فایده بود . من حرف خودم رو می زدم و اون هم حرف خودش رو ، به این نتیجه رسیدم که یا کَل کَلِ ما خَرابه یا کَل کَل ما براش دَردودله . . . بیخیال شدیم و گفتیم که حالا اشکال نداره برو تو ماشین تا بیایم وسایلمون رو ببریم .

 با هر زحمتی بود خرده وسایلی که داشتیم کشون کشون از جوبهای خالی و کوچه های پر آب ! کشوندیم تا مجتمع و از اینجا تازه زندگی مون شروع شد .

دوش گرفتن با آب گرم توالت رو از سفر قبلی ام با اکبر اقا داشتم . پارسال وسطهای پیاده روی مون (شاید حدود عمود 450) وایستادیم تا خستگی در کنیم . اکبر رفت و برگشت و گفت بچه ها این موکبه دستشویی های خوبی داره چند دقیقه همینجا باشید تا من بیام .

من و هم راهم (خانمم) هم تا ی شکاری تو موکبهای اطراف رفتیم ، دیدیم اکبرآقا رنگ و رو گرفته و با چفیه داره کله اش رو خشک می کنه . . . بد برداشت نکنید ، اکبر آقا رفته بود حمام ، اون هم تو دستشویی ! ! 

شب شده بود که حاج قاسم گفت بیایید بریم به بچه های هم کاروانی تو اتوبوس دوم ، ی سر بزنیم . تلفن که تعطیل بود فقط ی پیامک داشتیم به ادرس میدان مسلخ یا ساحه المسلخ ، همون کشتارگاه خودمون .

بچه های اتوبوس دومی چند سالی بود تو ایام اربعین مهمان خانواده ای بودند به اسم حسن غزالی .

لباس پوشیدیم و راه افتادیم تو خیابون یا همون شارع خودشون .

به زبان بی زبونی راننده ها رو فهم می کردیم که میخایم بریم ساحه المسلخ ..... ی تویوتای کمری تاکسی گیر انداختیم و آقا مجتبی به زبان ثلیث فارسی با لهجه قزوینی متمایل به عربی گفت میخایم بریم مسلخ .... یارو هم هاج و واج نیگاش می کرد .  خلاصه یارو فهمید و گفت 7 دینار عراقی کلهم میگیره تا مسلخ ..... رفتیم تو حساب و کتاب که 7 تا13000 تومان حدود 100 هرار تومان میشه .... خیلی گرونه . لا لا . . .

چندتا گاری موتوری هم خفت کردیم که کلا نمیفهمیدن ما چی میگیم البته مسلم بدونید که مشکل از اونها بود که نمی فهمیدن ما چی می گیم . . . ما که مشکل نداشتیم و نداریم . . . الان مگه شما با نوشته های من مشکل دارید ! نه !! پس دیدید مشکل از اونها بود !

البته شاید هم اصلا حال نداشتند که بفهمند ما چی می گیم .

یکیشون تا 4 دینار هم باهامون راه اومد ولی باز 4 تا 13000 میشه 52 هزار تومان . . . خیلی بالا بود .

دردسرتون ندم خلاصه اش ی سوناتا تور کردیم به قرار نفری 1 دینار عراقی یعنی کلهم اجمعین 39 هرار تومان تا ساحه المسلخ الی بیت الحسن غزالی .

بنده خدا ی جایی توی تاریکی نگه داشت و گفت مسلخ ! حساب کردیم و شکرا جزیلایی حواله کردیم و پیاده شدیم . خیلی اوضاع بی ریخت بود . من که کلا جورابهام رو انداختم بیرون و پابرهنه با دمپایی و پاچه های بالا کشیده راه افتادم . از دیروز که بارون اومده بود خیابانهاشون پر گل و لای بود . هوا هم تاریک و خیابانها هم بدون چراغ و لامپ و روشنایی .


نجف اشرف

جمعه 4 آبان ساعت 4 بامداد

قند تو دلم آب شد وقتی به دمدم های شهر نجف رسیدیم . بابای مهربانیها برای مهمونهای خسته ی پسرش حضرت حسین علیه السلام سنگ تموم گذاشته ، کل شهر رو نَمِ بارون پاشیدند ، نخلهای وسط بلوار خم شدن و با کاکلها شون جلو پای زائرها رو جارو می کشند ، گنبد و گلدسته هم از دور انگار که آغوش باز کرده اند و به تک تک زائرها خوش آمد میگه . هلابیکم یا زوارالحسین (علیه السلام) هلابیکم  . . .

   

****

بعد ی روز و شب خاطره انگیز تو دریای خروشان مهران ، گرگ و میش آسمون از اتوبوس پیاده شدیم .

بقیه کاروان هم داشتند پیاده می شدند ، چشم به خیابون باز نکرده بودم که از دور ی پیرمرد راست قامت با دشداشه مشکی و شال سبز و کلاه عرق چین مشکی بلند صدا زد : زائر بفرما .... بفرما .

به سمتم اومد و منم تو رودروایستی گیر کردم و سلام علیکم غلیظ عربی (انگاری که هفت جد و آبادمون عرب اند) نثار کردم و از همون پای اتوبوس گفتم حاجی الصلاه .

اون بنده خدا هم با فارسی دست و پا شکسته ای گفت الصلاه ، دستشویی و استراحه .... بفرما .... بفرما .

رفتیم برای وضو و صلاه و استراحه .

تا  بریم دستشویی و وضو .... بنده خدا سجاده نمازمون رو وسط موکبش پهن کرده بود با تربت محبوبم .

محبوب من محبوب عالمیست . . .

.

معلوم بود تازگی ها ی دستی به سر و روی موکب کشیده اند . 3 تا فرش 12 متری با چند تا کناره کَفِش رو پوشونده بود ، دیوارهاش رنگ سفید بدون لکی داشت و دور تا دورش متکا چیده بودند .

 برای نماز قامت بستم و الله اکبر . . . دیگه بنده خدا رو ندیدم . نماز تموم شد و فضا رو فراهم دیدیم برای چرت چند دقیقه ای و سریعا به اتفاق آراء کاروانیان تصویب شد . بالاخره کاروان بودیم و باید نظر جمع رو رعایت می کردیم . ده دقیقه ای دراز شدیم که یکی از بچه ها از بیرون موکب داد کشید ، آقاجون بیرون تخم مرغ و چای مهیاست .  

24 ساعت میشد که ی غذای باب میل نخورده بودیم و نان و تخم مرغ و چای ایرانی باب میل بود .

جلدی پریدم بیرون و دیدم همون صاحب موکبه جلو در ایستاده و میگه : زائر بفرما چای ایرانی ، نان ایرانی ، تخم مرغ ایرانی .....

به همه ی داشته های سفره اش ی پسوند ایرانی اضافه کرده بود بلکه مشتریهای ایرانی اش راضی تر باشن . محبوب من محبوب عالمیست . . .

ی شکم سیر صبحانه خوردیم . . . بنده خدا یکی از بچه های موکبش رو مامور کرده بود تا با ماشین، کم و کسری صبحانه ما رو بیاره .... دو سه بار رفت و اومد . یکبار ی کیسه پر خُبُز (نان) تازه آورد ، دفعه بعدش 2 تا شونه تخم مرغ پخته با یک ظرف پر خامه محلی ، ی دفعه دیگه هم منوی اول رو دوباره شارژ کرد .

خیلی جالب بود ، غیر سالهای اول که اکثرا چای عراقی داشتند و فقط موکبهای ایرانی بودند که چای ایرانی تعارف می کردند الان دیگه بیشتر موکبها هم چای ایرانی داشتند و هم عراقی . با خودم می گفتم اگه همچین اتفاقی تو مملکت ما میفتاد که این همه مهمان از کشورهای مختلف داشتیم (مخصوصا عجمهایی مثل ما با سابقه ی دراز دعوای عرب و عجم) به اسم هزار و یک کار فرهنگی و فرهنگ غنی ایرانیسم و . . . همه رو مجبور می کردیم فقط گل گاو زبون بخورند یا عرق نعنا دو آتیشه بزنن . . .

قرار بود تو مدرسه آیت الله حکیم جاگیر بشیم . از اونجا تا حرم 20 د قیقه ای راه بود ، باید از درب مدرسه به سمت حرم 2 تا چهار راه رد می کردیم تا به سوق الکبیر (بازار بزرگ) برسیم و از وسط بازار رد بشیم تا به ورودی حریم بابای مهربانیها برسیم .

 کوله ها و وسایلمون هنوز تو اتوبوس بود که با 5 + 1 توافق کردیم برای رفتن به حرم . . .

راستی یادم رفت بگم تو این سفر من بدون همراهم اومده بودم . یعنی تنهای تنها  . . . آقا مجتبی هم که از بزرگترهای هیات و خدام چهل پیراهن پاره کرده جمعمون هست (شاید هم چهارصد تا ) با همسر و آقا پسرش ، محمدحسین ، صندلی جلومون بودند . 2 تا امانتی هم که کنار صندلی من و پشت آقا مجتبی اینا نشسته بودند با هم شده بودیم ی گروه . . . البته بیشتر به ی گروهک تجسس شبیه بودیم تا ی گروه ! !

تو این گروهک 3 نفر بانو بود با 2 نفر آقا و محمدحسین ، و ما ادرئک ما محمدحسین ، به روایت دیگه شده بودیم 5 + 1 ( بلاتشبیه سه تا کشور اروپایی + چین و روسیه + امریکا )

توی گروهکمون تقسیم کار عجیبی شده بود ، یعنی گروه 5 +1 خودش 2 تا زیر گروه داشت . . . دسته اول محمدحسین و آقا مجتبی یا "گم شوندگان دائم " یا " دائم الگُم شونده ها " و بقیه اعضا گروهمون دسته دوم یا "گروه تجسس" ! البته شایان ذکر است که با توجه به احساس مسئولیت بالای درونی گروهکمون ، همه مون سعی کردیم به بهترین نحو کارمون یا وظیفه مون رو در قبال گروهک انجام بدیم بالاخص روسیه و امریکا ! ! ! !   

****

حرم خیلی شلوغ بود . تو موج مهربونی حضرت غوطه خوردیم و سلامی و . . . چقده مزه میده اینقدر شلوغی . . .

 تو مدرسه جاگیر شدیم و نیم ساعتی استراحت کردیم . به همراه آقا مجتبی رفتیم تا کوله ها رو از اتوبوس بیاریم . جایی که ما مستقر شده بودیم در حقیقت کُنجِ مجتمع فرهنگی شهید محراب یا "مجمع الثقافی شهید المحراب" بود . مسجد امام علی (علیه السلام) ، مدرسه علمیه و مرقد آیت الله سید محمد باقر و سید عبدالعزیز حکیم در این مجتمع بود . در ایام اربعین تمامی ظرفیت مدرسه و مسجد و آرامگاه در خدمت زوار حضرت بود . مدیر این مجتمع هم آقا سید حیدر حکیم و نماز به جماعت به امامت آقا سید حسین حکیم اقامه می شد .

مدیر مجتمع یا همون آقا سید حیدر به زبان فارسی مسلط بود و چند باری که وارد حیاط مجتمع شدم دیدم وسط حیاط با چند نفر ایستاده و عملا به کارها و مراجعین رسیدگی می کرد . 

اتوبوس به خاطر کمبود جا و ازدحام زوار رفته بود انتهای کوچه ی بغل مجتمع ، توی کوچه های گل آلود رفتیم تا بالاخره پیداش کردیم . . . ولی جا تر و بچه نیست !!


سلام 

واقعیت روم نمیشه از خواندن چلچله دم بزنم . . . بعد این همه تعطیل بودن .... ببخشید . 

ی سفر عاشقی پیش اومد و ی چند جمله ای نوشتم . . . شاید چند شماره ای سرتون رو درد بیارم ولی به نظرم رسید برای تکمیل مسیر عاشقی باید تولیدات نوشتاری هم در کنار دیگر ابزار به کمک بیاد . من هم شاید ذره نمکی و نخودی تو آش این مسیر بندازم . 

یک نکته : این چند خط رو تو ایام سفر نوشتم . شاید چند شبی درگیر بودم که تکمیل و اضافاتی بهش بزنم  ولی دلم نیومد . . . اونها تو چه فضایی نوشته شده بود و اضافات تو چه فضایی . . . هنوز تصمیم به تکمیل نگرفتم . . . تا ببینم چی می شه . (تجربه شد که اگر به شرط حیات خواستم از اربعین بنویسم حتما در حین سفر امادگی داشته باشم )  

---------------------------------------------

مسیر عاشقی

منی که ی عمری از شلوغی فراری بودم عشق می کردم از این سیل جمعیت ....

مثل دریا ندیده ای که افتاده باشه تو زلالی دریا .... موج های جمعیت هر چه بالا و بالاتر می رفت حظ من بیشتر و بیشتر می شد . عشق کرده بودم از این همه .....

محبوب من محبوب دریا دریا موج خروشانه ....

چقدر دوست داشتنی و چقدر لذت بخش . گیتهای ورودی مرز مثل رود بی توقف جریان داشت می خروشید و موج می زد .

دیگه تو مرز مهران نه جای اتوبوس بود و نه ماشین و نه آدم ..... سراسر عشق بود و شور بود و عاشقی ....

چقدر من خوشبختم .... چقدر ما خوشبختیم ..... محبوب دل ما محبوب عالمی است .....

در این معرکه ی دریا دریا موج و اوج ، آسمان نیز خودی نشان داد و رعدی و برقی ..... طوفان شده است .... آسمان و زمین سنگ تماممان گذاشته اند ..... چه خوش طوفانی و چه لذت بخش است غریق این طوفان شدن .... نوش جانمان این دریا و این موج و این رعد و این برق و این طوفان و ..... محبوب من محبوب عالمی است .

 3 آبان 97

 ساعت 10 و 47 دقیقه عراق مرز مهران