چ مثل چمران
نور خورشید چشمانم را اذیت می کرد ، سایه بان ماشین رو جلوی چشمهام کشیدم و به محمد گفتم : محمد جون، کنار همین مسجد پیاده می شوم . تو هم برو و به کارِت برس ، بعد از مغرب همین جا جلوی مسجد منتظرتم .
لندکروز خاکمال شده رفت و من را با خرابه های شهری خالی از سکنه تنها گذاشت . در بین راه چند تایی از بچه های حزب الله را دیدم که مشغول سنگر بندی خانه ای یا بهتر بگویم ویرانه ای بودند . می گفتند تا الان چند تا از بچه ها را تک تیر اندازها زده اند .برای جلوگیری از کمین کردن تک تیر اندازها بهترین راه حل سنگربندی است .
دو نفری یک گونی خاک را جلوی پنجره رو به کوچه گذاشتیم . در ذهنم مرور می کردم که شاید همین لحظه داغی مرمی فشنگ قناصه را در سینه ام احساس کنم ، یا شاید هم درد تمام وجودم را در کمتر از آنی بگیرد و پیشانی ام مامن تیر کین شود و . . . .
با چند نفر از لباس پلنگی ها به سمت شهر حرکت کردیم ، صدای شلیک گلوله و انفجار هر چند دقیقه تکرار می شد ، هر لحظه احتمال می دادم با یک انفجار ، سیلی از آدم دو پا ، با ریش های کثیف و بلند روی سرمان آوار شوند .
به کانون درگیری ها نزدیک می شدیم ، توی جوی کنار خیابان ، پشت تک درختی سنگر گرفتم . . . لحظه ای خودم را سبک یافتم ، درد عجیبی در سرم احساس کردم ، صدای انفجار در چند قدمی ام بود ، گرد و خاک به هوا رفت ، به شدت به جسم سختی خوردم ، انگار که با کامیونی تصادف کرده باشم . روی زمین افتاده بودم ، شاید 10 متر دورتر از درخت نیم سوخته ، به سختی خودم را جمع کردم ، تمام بدنم درد می کرد ، از ترس آنکه زنده به دست تکفیری ها بیفتم خودم را پشت دیوار خانه خرابه رساندم ، ترس ، درد و کوفتگی تمام وجودم را گرفته بود .
وحشی گری آنها را در عکسها و فیلمهای پخش شده در اینترنت دیده بودم ، حیوانات هم بلایی که اینها بر سر همنوعان خود می آورند بر سر هم نمی آورند ، گلی به گوشه ی جمال حیوانات !
اگر زنده به دست آنها بیفتم چگونه مرا خواهند کشت ؟ حتما مرگ دردناکی خواهم داشت . از دلهره و ترس از خواب بیدار شدم ، پیراهنم خیسِ عرق بود ، اتاق دور سرم می چرخید ، اصلا دلم نمی خواست دوباره به خواب بروم . . . از جایم برخاستم و مشتی آب به صورتم زدم . . .
در سرداب پاسگاه پاوه ، راهی به بیرون پیدا کرده بودند ، به یکی از کسانی که به عنوان محافظ ، همراهشان بود گفت : با پیرمرد برای آوردن آب به شهر تسخیر شده بروند . . . محافظ از ترس جانش ، جا زد . خودش لباس کردی به تن کرد و با پیرمرد همراه شد .
وقتی سر از تونل بیرن آوردند ، پیرمرد را به دنبال آب فرستاد و خود در سیاهی کوچه های پاوه گم شد . . .
کپه کپه پیش مرگ های کومله خود را برای حمله به پاسگاه آماده می کردند . شلوار کردی گشاد ، قطار فشنگ به کمر بسته ، دستمالهای به سر بسته و تفنگهای آماده به تیر ! سرمست از تسخیر شهر و پیروزی پیش رو .
خود را به فرمانده رساند ، دکتر عنایتی ، همکلاسی و همرزم ایام گذشته و دشمن شماره یک حالا .
مسّلم بدانید ، هم شنیده بود و هم دیده بود کومله ها چه بر سر پاسدارها می آوردند ، شکنجه و سر بریدن با کاشی و شیشه و . . . حال او که معاون نخست وزیر در امور انقلاب بود.
خود را به ماشین دکتر عنایتی رساند ، باید اتمام حجت می کرد ، مردم شهر در خطرند . . .
تا چند روز بعد از این خواب ، تصاویر آن هنوز جلوی چشمانم رژه می رفت ، در خوابی که تنها قوه خیال است و هیچ نقشی در وقوع آن اختیاراً نداشته ام و می دانم که همه چیز به تلنگری تمام می شود اینگونه . . .
حتی زمانی که از کابوسم بیدار شدم از ترس رجوع دوباره خیالم متوسل به شستشوی صورت شدم و هوایی به کله ام رساندم تا نکند دوباره شَبَهِ تکفیری های سوریه به سراغم آیند .
در حقیقت محض به اختیار خود و به امید هدایت ، جان خود را در کف دستانش گرفت و تا قلب سیاه دشمن رفت . خواست تا خونی نریزند ، خواست تا نگیرند مادری را از طفلش و شوهری را از زنی .
در صحنه هایی ماندگار از فیلم ، زیر فشار گاری حامل مجروحین بیمارستانی که کومله ها به خاک و خون کشانیده بودندش به تنهایی شانه سایید . به پاسگاه نرسیده ، پیرزنی خون پسرش را از او می خواست و . . .
وسعت روح او تا کدام آسمان بالا رفته بود و این جسم خرد را تا کجا به دنبال خود می کشاند ، شجاعت ، مردانگی ، غیرت و از خودگذشتگی . . . همه وهمه در چمران خلاصه می شد .
از مرحوم سید علی آقای قاضی (ره) منقول است که می فرمودند : « این جسم مرکب روح است » چمران تمثیل دویدن جسمی است به دنبال روحش .
چ چه خوب مثل چمران شد .