یک داستان تلخ «جوانک قد بلند . . . »
هیچ گاه بنایم به سیاه نمایی نیست . اصولا اعتقادی به پر رنگ کردن و پرو بال دادن به کاستیها نداشته و ندارم ، اگر که خرده وظیفه ای به گردن داریم (که داریم ! ) و موظف به انجام (و حتما موظف به انجام !) ، پس باید وسط میدان بود و یاعلی گفت !
حالا مثل خاله پیرزن ها بنشینیم گوشه ای و ذره بین بدبینی بیاندازیم که فلانی ، فلان کرد و فلانی اینکاره نیست و . . . مسلم بدانیم که تغییری حاصل نخواهد شد . (البته به هیچ کدام از خاله ها و پیرزن ها بر نخوره ، در مثل مناقشه نیست ها !)
اگر نیت مان خدایی است و در راستای منفعت رسانی و خدمت به عیالات خداوند است ، پس بهتر که به کار خودمان بپردازیم تا اینکه کناری بنشینیم و غُر و غُر کنیم !
البته شایان ذکر است که در زمانه ای که به اندازه کافی غُر زن داریم دیگر چه نیازی به غر زدن ما که نه تجربه کافی داریم و نه تخصص لازم !
بگذارید مشغولین به شغل شریف غُر زنی را به خودشان وا گذاریم تا برای آسمان تا ریسمانمان به وفور غُر بزنند !
بعضاً در برنامه های تحلیل و بررسی فیلمها و . . . زیر اسم طرف می نویسند «منتقد» ! خیلی جالبه که طرف فقط منتقده ! یعنی با عینک انتقاد نشسته و فقط به نیت ایراد گرفتن از کاری که یکی دیگه انجام می ده ، منتقد می شه !
حالا شاید خیلی مهم باشند این آدمهای « منتقد » . ولی من اصلا نمی خواهم به جای آنها باشم .
به هر صورت هر کداممان وظیفه ای و تکلیفی داریم ، شاید «منتقد» هم احساس تکلیف کرده دیگه !
خدا از هممون قبول کنه !
-------------
دردسرتون ندم !
بعضی اوقات آدمی زاد در پاک ترین ، پر برکت ترین ، معنوی ترین مکانها ، از شفاخانه جسم گرفته تا شفاخانه روح (!) گرفتار دلالی کثیفی می شود . در این دلالی کثیف که نمونه ای از آن را می خوانید ، توهم نقش بسزایی دارد ، توهم اینکه من در حق خلق الله خیلی خوبیها کرده ام و در نتیجه مُحقم که خیلی بدیها از من سر بزند و من همین هستم که هستم ، هر کس خوبیهای من را بخواهد باید با بدیهای من کنار بیاید !!
مثل دکتری که مریض بیچاره را به تخت آی سی یو می رساند ولی . . . !
امیدوارم که انتهای حرفم را گرفته باشید .
علی یارمون
و اما داستان تلخ
جوانک قد بلند
جوانک قد بلند با روپوش سفید نزدیک می آید ، عینک بدون قابش را روی پیشانیش بند می کند و برگه های پر از نمودار و حروف درهم و برهم لاتین را ورق می زند . رو به مرد میانسال می گوید : تخت آی سی یو خالی نداریم ، درضمن رسیدگی در این بیمارستان دولتی را که می دانی ؟ ! اگر می خواهی همسرت به دنیا برگردد باید زودتر در بیمارستان خصوصی دیگری بستری شود . برگه اعلام رضایت را به همراه کارت آمبولانس شرکت خصوصی به دست مرد می دهد و می رود .
روبروی اتاق اورژانس می ایستد و به پیکر بی جان مادر بچه هایش نگاه می کند . شماره تلفن آمبولانس خصوصی را می گیرد . موزیک شادی بجای صدای زنگ تلفن پخش می شود . جوانک آنطرف خط ، اطمینان می دهد که همه چیز جور است . از شانس شما برای مریضتان در آی سی یو بیمارستان درجه یک به سختی جا رزرو کرده است . باید تا چند دقیقه دیگر جواب بدهید والا جای شما با مریض دیگری پر خواهد شد .
صدای بلند آژیر آمبولانس مغزش را چنگ می زند ، از درب بیمارستان وارد می شود به هر سمتی که خط قرمزی روی زمین کشیده شده است می رود . خطها را رد می کند و به درب اورژانس می رسد . تخت روان آماده است ، کارهای پذیرش بعد از واریز وجه به سرعت انجام می شود . راننده آمبولانس به سختی تخت را به سمت آی سی یو هل می دهد . برای چند لحظه نظاره گر پر کردن فرم های پذیرش می شود و به سمت اتاق روبروی آب سرد کن می رود .
همسرش پشت شیشه های آکواریومی بزرگ بستری شده است . خیالش تا حدی راحت شده است ، حالا تنها کاری که از دستش بر می آید دعا کردن است و بس .
دو روز از بستری شدن همسرش می گذرد ، امروز صبح همسرش او را شناخت و دستی برایش تکان داد ، از صبح تا به حالا جلوی اتاق نشسته تا شاید باز هم همسرش او را نظاره کند ، احساس تشنگی می کند ، لبانش مثل چوب خشک شده ، کنار آب سرد کن می رود و لیوان یکبار مصرف را پر از آب خنک می کند . حبابهای هوا از پایین مخزن آب سرد کن به سرعت به بالا می رود و با صدایی می ترکد . از اتاق روبرویی صدای خنده می آید . روی درب به خط خوش نستعلیق نوشته مدیر عامل . به سمت درب نیمه باز می رود و سَرَکی به داخل اتاق می کشد . راننده آمبولانس پریشبی آنجا بود ، به همراه پیرمرد کچل کراواتی و جوانک قدبلند با عینک بدون قاب .
این جمله را هم ساده نگاه کردیم پشت کامیون ها
اما عامل خیلی چیزهاست:
رفیق بی کلک مادر...
دعای مادر پشت سرت باشد!