سید عزیز 3
خیلی باید دقت کنی تا موی سیاهی روی سرش پیدا کنی . نحیف و لاغر روی تخت بیمارستان دراز کشیده و به جماعت پیرامونش نگاه می کند .
من و چند تایی از رفقا کنار تختش ایستاده ایم که کسی بلند سلام می کند . با روپوش سفید و پوشه ای به دست داخل می آید . اسم و رسم اش را صدا می کند .
-
می گوید : خوبی ؟
- الحمد لله .
- درد نداری ؟
- نه الحمد لله .
- سابقه بیماری داری ؟
- بله ، قند ، فشار ، چربی و . . .
- الان چطوری ؟
- الحمد لله ، خوبم .
- تا الان بستری شده ای ؟
- نه .
- سمت راست بدنت از کار افتاده است ؟
- بله .
- چشمانت هم تیره و تار می بیند ؟
- نه .
- بلع داری ؟
- بله ، صبح چای خورده ام .
- پاهایت را می توانی تکان دهی ؟
- نه
- دستت را چطور ؟
- نه .
- شغل ؟
- روحانی (یکی از جمع صدا بلند می کند امام جماعت مسجدمون هستند)
- می توانی خوب حرف بزنی ؟
- الحمدلله . بله .
- .
- .
- .
حالا که گوشه بیمارستان بستری شده است ، قامت لاغر و نحیف سید عزیز به چشمم آمده بود .
آنقدر اقتدار و ابهتش چشممان را پر کرده بود که پیری و موهای سفیدش را نمی دیدیم .
ولی سکینه و آرامشش همانی بود که چند روز پیش دیده بودیم . راضی راضی راضی
لباس پیغمبر و عمامه مشکی سیدی ، برای ما علم بود و بزرگواری .
برای سلامتیش دعا کنیم .