همین شبها
دنگ و دنگ موبایل شروعی دوباره را فریاد می زد ، راستی چقدر باکلاس است که روزمان کاملا تکنولوژیک و با تلفن همراه آغاز می شود ، روزهای پربرکت پدرانمان با اذان مسجد محل ، یا در اسفل درجه ، قوقولی قوقول موجود زنده ی نان حلال خور حیاط خانه طلوع می کرد .
وضو ، نماز، لباس ، ترافیک ، سرکار و . . . ترافیک ، خانه ! چند کلام تکراری روزانه ام هستند ، در روزهای آخر سال می توانیم چندین و چند ترافیک دیگر نیز به شلوغی و درهم و برهم بودن همه چیز اضافه کنیم .
ایام شهادت مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بود و خستگی روز درهم و برهم را در مجلس روضه به در می کردم .
وضویی گرفتیم و دست در دست دردانه ام ، تاتی کنان ، به مجلس روضه رفتیم ، در کمال آسایش و آرامش و امنیت خاطر .
همه رفقا جمع بودند ، بدترین احتمالی که می توان برای غیبت تعدادی از رفقا در مجلس داد ، ترافیک زیاد ، مشغله کاری فراوان و یا بی حالی و رخوت است .
گوشه ای از مجلس زمینگیر می شوم و به منبری دل می دهم ، دردانه ام مشغول بازی است ، تا همین چند صباح گذشته به مجلس روضه می گفت «کربلا» . رفتیم کربلا و به سلامت بازگشتیم .
*********
ایام شهادت مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بود و می خواست خستگی روز درهم و برهم را در مجلس روضه به در کند .
وضویی گرفت و دست در دست دردانه اش ، تاتی کنان ، تا حیاط منزل آمد ، به سختی دست طفلش را رها کرد و به مادر سپرد . به مجلس روضه رفت . همان کربلای خودمان .
در آن ظلمات شب خود را به خانه ابوسلمان رساند . در ، نیمه باز بود ، مسیر رسیدن به تکیه را بلد بود ، در انتهای راهرو درب کوچک زیر زمین را باز کرد و بسم اللهی گفت و خود را در کربلا یافت .
ابوسلمان و خانواده اش و چند تن دیگر از هم محلیها جمع بودند ، جمعیت مجلس نصف شده بود ، به گمانم مجلس لو رفته است ، باز هم باید حسینیه را عوض کنیم.
روضه خوان با لحن غلیظ عربی از دعای آخر مادرمان می گفت و از جماعت اشک می گرفت . پرچم سه گوش یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) روی دیوار گلی انتهای حسینیه دلبری می کرد . سال قبل ابوسلمان در سفرش به ایران ، از حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام تبرک آورده بود . مجلس که به صلوات ختم شد دستی به پرچم کشید و به نوبت و تک تک از خانه زدند بیرون .
از کوچه کوچه های «جزیره یک میلیون نخل » خود را به خانه رساند ، به اهل خانه اش گفته بود که راس ساعت 11 درب را باز بگذارند . در را پشت سرش بست و ، نفس راحتی کشید . همسرش روی زیلوی توی حیاط به در چشم دوخته بود . دردانه ، بغل مادرش به خواب رفته بود .
همسرش با نگاه حسرت بار گفت الحمدلله به سلامت بازگشتی ، قبول باشد !