بن بست کوچه اول (8)
سال 82 مجلس جمعه صبحها پا گرفت . صبح کله سحر با ورود شیخ رضا ، حدیث کساء خوانده می شد ، ایشان منبر می رفتند و روضه و دعا و بساط صبحانه به زینت نان و پنیر آراسته می شد . به یقین این حرفم برای من و شاید برای برخی از رفقایم تبعات داشته باشد ، اما امیدوارم اونهایی که این مطالب رو نباید بخوانند ، نخوانند . با شما هم که خواننده من هستید تعارف ندارم ، بین خودمون باشه ! به کسی نگید !
مثل بچه مدرسه ای ها که شنبه و یکشنبه اول هفته به زور نگاه بابا بیدار می شوند تا به مدرسه بروند و دوشنبه و سه شنبه ، با ناامیدی و از سر عادت کورمال کورمال روانه مدرسه می شوند ، در عوض چهارشنبه و پنجشنبه رو به عشق جمعه با کله می دوند سمت مدرسه ! من هم شنبه تا پنجشنبه ام رو گره می زدم تا برسم به جمعه .
هیئتم ، منبرم ، روضه ام ، صله رحم ام ، خلاصه شد در جمعه صبح ها .
کوچه عباسی منزل شخصی حاج محمد حسین قلیچ خانی ، تنها اتاق طبقه سوم ، یک طرف اتاق من بودم و اکبرو قاسم ، طرف دیگه هم شیخ بود ، البته نفرات دیگه ای هم جسته گریخته اضافه و کم می شدند .
اکبر خیلی دوست می داشت بانی مجلسی سحرگاهی باشه ، تا اونجایی که یادم میاد چند باری هم اقدام کرد ، قبل از برپایی مجلس شیخ ، صبحهای دوشنبه مجلس قرائت زیارت عاشورایی برقرار کرد ، خوب یادم مانده که یکبارش رو من و اکبر دوتایی زیارت خوندیم و صبحونه خوردیم ، کلاً جماعت هیئتی هزاره سوم ، سحرخیزی تو مرامش نیست ، بی کلاسی می دونه ساعت 5 بیدار بشه ، یا که ساعت 10 بره خونه و بخوابه !
یادمه قدیم تر ها حاج آقای شریفیان خیلی به بچه ها تذکر می داد که هیئت رو زودتر تموم کنید تا بچه ها برای نماز صبح خواب نمونند ولی کجا بود گوش شنوا !!
چه شبهایی رو که صبح نکردیم به عشق روضه جمعه صبح ، به هر بهونه ای هم دنبال مفصل تر کردن برنامه بودیم ، چطور ؟ تنها زمینه مانور ما سفره صبحانه بود ، به جرات می توانم بگم که هر بساطی رو که می شد برای صبحونه محیا کرد توی این چند سال برقرار کردیم .
بساط دوست داشتنی کله و پاچه (سال 1385)
نان و پنیر و گردو ، کره و مربا ، نیمرو ، ارده و شیره ، املت (که غذای سرآشپز محمد جمشیدی بود) ، حلیم ، کله و پاچه و . . . از شب قبل برنامه را مدیریت می کردیم که مثلا فردا راننده چه کسی باشد ؟ بساط صبحانه با چه کسی ؟ و . . .
مجلس جمعه صبحها از مجردی ما شروع شد و تا 2 سالگی طفلمون ادامه داشت ، اوایل صبحها با رفقا قرار می گذاشتیم تا چندتایی بریم در خونه اکبرینا تا کمتر مزاحمت ایجاد کنیم ، بعدها دست فاطمه حسنای 2 ساله ام را می گرفتم و با بازی و خنده تاتی تاتی می کردیم سمت مجلس روضه .
الان که دقت می کنم می بینم چندین پیچ خطرناک و تاریخی بزرگ زندگیم را که دغدغه بسیاری از جوانها است را به حول و قوه الهی و مدد توصیه ها و همفکری های شیخنا به سلامت گذر کردم . الحمدلله .
توی پیچ و خمهای زندگی خیلی از جوانها سر در گم می مانند و به اعتقاداتی که چندین و چند سال با آنها زندگی کرده اند دلسرد شده یا درست سر پیچ ، اشتباه می روند ، می دانید که اگر هم پیچ را اشتباه بروی باید سر از ترکستان در بیاوری و حالا کو تا دور برگردون !!
درست است که با گسترش وسایل ارتباطی و فراوانی مدعیان مشاوره ازدواج و تحصیل و . . . این اقلام در سبد کالای هر ایرانی یافت می شود ولی عالم ، عامل ، دل سوز مثل گوهر می ماند در این زمانه .
سلام
جه بهانه و نعمت قوی بود جمعه صبح ها برای شما ولی کاش ما هم میتونستیم استفاده کنیم از این نعمت
به قول معروف (منم دلم میخواد)