بن بست کوچه اول (1)
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوستان چلچله !
چلچله همیشه از داشتن شما همراهان گرامی به خود می بالد . اکنون پس از چندین ماه از پر گرفتن در فضای مجاز ، فرصت نگاه شما گرامیان را مغتنم شمرده و به خود اجازه داده ام تا چند خطی از خود بنگارم.
زندگی تمامی مهاجران این دنیا ، تشکیل شده است از صحنه های مختلفی که در کنار هم پرده ای از زندگی ما را فراهم می آورد .
در این صحنه نمایش باید خود را محک بزنیم و داشته هایمان را به معرکه بفرستیم . تا چه ثمره ای برچینیم .
متنی که در مقابل دیدگانتان به نمایش در خواهد آمد ، پرده ای از زندگیم است . به صد امید چشم دوخته ام تا این برگها را مولایم به کرم خریدار باشد . افتخار این دنیا و آن دنیایم گذشته های همین صفحات است .
چشم انتظار نظرات و مطالب تکمیلی شما هستم . در متن بسیار تلاش کرده ام تا اتفاقات را آنطور که برایم جلوه کرده اند بنویسم ، پس اتفاقات از دیدگاه من اینطور بوده است پس دور نیست که ایرادات بسیاری داشته باشد.
به شدت از واژه «من» می ترسم ، پس در بیشتر موارد از افعال جمع استفاده کرده ام که نه از تکبر است که از ترس است .
توانم را در نگارش بعض خاطرات گذاشته ام و از تحلیل و تفسیر خود را بری می دانم ولی اتفاق افتاده است که حرفهایی از عمق وجودم فوران کرده است . ببخشایید از من و بدانید که نقل تاریخ خود عبرت آموز است حال عبرت گیرندگان کجای مجلس نشسته اند ؟
بن بست کوچه اول (1)
اگر قرار باشه توی یک صف جایی برای ایستادن انتخاب کنید ، کجا رو ترجیح می دید؟
آدمهای شجاع و نترس اول صف رو ترجیح می دهند و کشته مرده پیشتازی اند ، بعضی ها که همچین روحیه محافظه کاری دارند وسط های صف ، جایی که نه سیخ بسوزه و نه کباب ، براشون مناسبه ، بعضی ها هم سرقفلی ته صف به نامشونه ، از بدبیاری روزگار یا شاید هم از تنبلی و همیشه دیر رسیدن و شاید هم . . . عشقه !
عشق من توی صف ، ته ته صفه ، حالا اگر دو تا صف به موازات همدیگه داشته باشیم میشه کوچه و عشق من ته کوچه است یا به عبارت دیگه همون بن بست کوچه اول !
راستش رو بخواهید فکر کنم دوران ابتدایی بودم که با پای خودم ، که یعنی با اراده خودم (البته به توفیق حضرتش) پام رو تو هیئت حضرت گذاشتم . حوصله حساب کردن سالش رو ندارم (شاید سال 71 و 72 بود) قدیمی تر ها یادشونه ، همون سالهایی که هیئت میثاق رزمندگان تو مسجد صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه برنامه داشت . نشون به اون نشونی که داود عابدینی میوندار بود . چفیه مشکی می بست دور کمرش و . . . . سید حمید هم مداح هیئتشون بود که گرمای نفسش آدم رو می سوزوند ، خلاصه هر چی باشه سید بود و از سلاله حضرت زهرا سلام الله علیها .
یادمه اون سال محرم تو گرمای تابستون افتاده بود و من با دوتا از بچه های همسایه مون عصرها میرفتیم هیئت مسجد ، واقعیتش این بود که اسم و رسمش رو نمی دونستیم فقط همین قدر سرمون می شد که هیئت امام حسینه (علیه السلام) و سینه زنی مشتی داره و سید حمید هم خوننده اش هست .
جای ما توی کوچه سینه زنی مسجد حدوداً می شد جلوی در ، ما بن بست کوچه اول رو با هم تشکیل می دادیم . من و رفیقام میرفتیم ته کوچه و دگمه های پیرهنمون رو باز می کردیم و حسابی سینه می زدیم . هیئت هم که تموم می شد می دویدیم تو کوچه و با هم مقایسه میکردیم که سینه کدوممون قرمز تره و کلی با هم دعوا و مرافه و کَل کَل ، که من محکم تر سینه زدم و . . .
عشقمون این بود که بن بست کوچه اول هیئت ، خودمون باشیم ، تو ذهنم هست که از سید حمید موسوی زاده خیلی می شنیدیم و کلی باهاش صفا می کردیم ، اون سال یک بار تو وسط روضه غش کرد و بچه های پا کارش سید رو آوردند دم پنجره آبدارخانه مسجد ، من که خیلی ریزه میزه بودم یواشکی رفتم جلو و از نزدیک دیدمش که با نفس خسته اش حسین حسین می گفت .
مثل یک بت شده بود برای من .
زنجیر زدن و شرکت در دسته عزاداری مسجد از قدما به ما ارث رسیده بود ، زمانی که خُرد تر از حالا بودم با بابام میرفتیم دسته و از شرکت در دسته عزاداری ، حسابی لذت می بردیم .
دسته عزاداری مسجد هم برای خودش صفایی داشت . اون موقعها تکنولوژی که اینقده پیشرفت نکرده بود ! وسط دسته چوبهای بلندی می دادن دست بچه های خُرد که دو تا بوق بسته شده بود بهش و با سیم به هم وصل بودند . برای منور کردن شبهای وسط دسته هم از همون چوبها اختراع شده بود با حذف بوق و اضافه شدن دو تا مهتابی که از بعد از ظهر که می اومدیم هیئت میثاق مثل صف شیر شیشه ای نخی می بستیم به پای چوب مورد نظر که یعنی این صاحب داره و کسی براش نقشه نکشه .
شب که دسته عزاداری راه می افتاد با کلی فخر فروشی ، وسط دسته اون رو می گرفتیم و با جماعت عزادار همگام می شدیم .
شبهای گرم تابستون ، وسط دسته عزاداری و یک متر لامپ روشن (منظورم مهتابی است) ، به نظرتون چه اتفاقی ممکنه بیفته ؟ وسط دسته ، یک دوره کامل حشره شناسی می گذروندیم ، معرکه ای از پشه و شاپرک و انواع جک و جونور که از سر و کول تو و لامپ و خودشون بالا می رفتند . بعضی اوقات فکر می کردم اگر این اتفاق جای دیگه ای به غیر از وسط دسته عزاداری و جلوی چشم مردم می افتاد مطمئناً من اولین نفری بودم که لامپها رو پرتاب می کردم و پا به فرار می گذاشتم .
روزهایی هم که زرنگ تر از ما پیدا می شد و لامپها و بوقها صاحب دار می شد، ما می موندیم و یک زنجیر سه رشته ای که عشق است همون بن بست کوچه اول خودمون .
این یکی بن بست هم خیلی باصفا بود ، فقط رنگ خدا داشت . فقط امام حسین علیه السلام بود و بس . راستش چون چیزی نداشتی بهش بنازی و دست خالی می اومدی حضرت هم کوچیک نوازی می کرد و . . . کوله ات پر می شد از خدا . تازَشَم از اون ته بن بست ، تمام دسته رو می تونستی ببینی ولی بقیه فقط می تونستند پشت گردن نفر جلویی خودشون رو ببینند !
فعلا تا همین جا باشه تا در شماره بعدی به جمعه صبحها و . . . بپردازم .
ممنون از نگاهتون - علی یارمون