نجف اشرف
جمعه 4 آبان ساعت 4 بامداد
قند تو دلم آب شد وقتی به دمدم های شهر نجف رسیدیم . بابای مهربانیها برای مهمونهای خسته ی پسرش حضرت حسین علیه السلام سنگ تموم گذاشته ، کل شهر رو نَمِ بارون پاشیدند ، نخلهای وسط بلوار خم شدن و با کاکلها شون جلو پای زائرها رو جارو می کشند ، گنبد و گلدسته هم از دور انگار که آغوش باز کرده اند و به تک تک زائرها خوش آمد میگه . هلابیکم یا زوارالحسین (علیه السلام) هلابیکم . . .
****
بعد ی روز و شب خاطره انگیز تو دریای خروشان مهران ، گرگ و میش آسمون از اتوبوس پیاده شدیم .
بقیه کاروان هم داشتند پیاده می شدند ، چشم به خیابون باز نکرده بودم که از دور ی پیرمرد راست قامت با دشداشه مشکی و شال سبز و کلاه عرق چین مشکی بلند صدا زد : زائر بفرما .... بفرما .
به سمتم اومد و منم تو رودروایستی گیر کردم و سلام علیکم غلیظ عربی (انگاری که هفت جد و آبادمون عرب اند) نثار کردم و از همون پای اتوبوس گفتم حاجی الصلاه .
اون بنده خدا هم با فارسی دست و پا شکسته ای گفت الصلاه ، دستشویی و استراحه .... بفرما .... بفرما .
رفتیم برای وضو و صلاه و استراحه .
تا بریم دستشویی و وضو .... بنده خدا سجاده نمازمون رو وسط موکبش پهن کرده بود با تربت محبوبم .
محبوب من محبوب عالمیست . . .
معلوم بود تازگی ها ی دستی به سر و روی موکب کشیده اند . 3 تا فرش 12 متری با چند تا کناره کَفِش رو پوشونده بود ، دیوارهاش رنگ سفید بدون لکی داشت و دور تا دورش متکا چیده بودند .
برای نماز قامت بستم و الله اکبر . . . دیگه بنده خدا رو ندیدم . نماز تموم شد و فضا رو فراهم دیدیم برای چرت چند دقیقه ای و سریعا به اتفاق آراء کاروانیان تصویب شد . بالاخره کاروان بودیم و باید نظر جمع رو رعایت می کردیم . ده دقیقه ای دراز شدیم که یکی از بچه ها از بیرون موکب داد کشید ، آقاجون بیرون تخم مرغ و چای مهیاست .
24 ساعت میشد که ی غذای باب میل نخورده بودیم و نان و تخم مرغ و چای ایرانی باب میل بود .
جلدی پریدم بیرون و دیدم همون صاحب موکبه جلو در ایستاده و میگه : زائر بفرما چای ایرانی ، نان ایرانی ، تخم مرغ ایرانی .....
به همه ی داشته های سفره اش ی پسوند ایرانی اضافه کرده بود بلکه مشتریهای ایرانی اش راضی تر باشن . محبوب من محبوب عالمیست . . .
ی شکم سیر صبحانه خوردیم . . . بنده خدا یکی از بچه های موکبش رو مامور کرده بود تا با ماشین، کم و کسری صبحانه ما رو بیاره .... دو سه بار رفت و اومد . یکبار ی کیسه پر خُبُز (نان) تازه آورد ، دفعه بعدش 2 تا شونه تخم مرغ پخته با یک ظرف پر خامه محلی ، ی دفعه دیگه هم منوی اول رو دوباره شارژ کرد .
خیلی جالب بود ، غیر سالهای اول که اکثرا چای عراقی داشتند و فقط موکبهای ایرانی بودند که چای ایرانی تعارف می کردند الان دیگه بیشتر موکبها هم چای ایرانی داشتند و هم عراقی . با خودم می گفتم اگه همچین اتفاقی تو مملکت ما میفتاد که این همه مهمان از کشورهای مختلف داشتیم (مخصوصا عجمهایی مثل ما با سابقه ی دراز دعوای عرب و عجم) به اسم هزار و یک کار فرهنگی و فرهنگ غنی ایرانیسم و . . . همه رو مجبور می کردیم فقط گل گاو زبون بخورند یا عرق نعنا دو آتیشه بزنن . . .
قرار بود تو مدرسه آیت الله حکیم جاگیر بشیم . از اونجا تا حرم 20 د قیقه ای راه بود ، باید از درب مدرسه به سمت حرم 2 تا چهار راه رد می کردیم تا به سوق الکبیر (بازار بزرگ) برسیم و از وسط بازار رد بشیم تا به ورودی حریم بابای مهربانیها برسیم .
کوله ها و وسایلمون هنوز تو اتوبوس بود که با 5 + 1 توافق کردیم برای رفتن به حرم . . .
راستی یادم رفت بگم تو این سفر من بدون همراهم اومده بودم . یعنی تنهای تنها . . . آقا مجتبی هم که از بزرگترهای هیات و خدام چهل پیراهن پاره کرده جمعمون هست (شاید هم چهارصد تا ) با همسر و آقا پسرش ، محمدحسین ، صندلی جلومون بودند . 2 تا امانتی هم که کنار صندلی من و پشت آقا مجتبی اینا نشسته بودند با هم شده بودیم ی گروه . . . البته بیشتر به ی گروهک تجسس شبیه بودیم تا ی گروه ! !
تو این گروهک 3 نفر بانو بود با 2 نفر آقا و محمدحسین ، و ما ادرئک ما محمدحسین ، به روایت دیگه شده بودیم 5 + 1 ( بلاتشبیه سه تا کشور اروپایی + چین و روسیه + امریکا )
توی گروهکمون تقسیم کار عجیبی شده بود ، یعنی گروه 5 +1 خودش 2 تا زیر گروه داشت . . . دسته اول محمدحسین و آقا مجتبی یا "گم شوندگان دائم " یا " دائم الگُم شونده ها " و بقیه اعضا گروهمون دسته دوم یا "گروه تجسس" ! البته شایان ذکر است که با توجه به احساس مسئولیت بالای درونی گروهکمون ، همه مون سعی کردیم به بهترین نحو کارمون یا وظیفه مون رو در قبال گروهک انجام بدیم بالاخص روسیه و امریکا ! ! ! !
****
حرم خیلی شلوغ بود . تو موج مهربونی حضرت غوطه خوردیم و سلامی و . . . چقده مزه میده اینقدر شلوغی . . .
تو مدرسه جاگیر شدیم و نیم ساعتی استراحت کردیم . به همراه آقا مجتبی رفتیم تا کوله ها رو از اتوبوس بیاریم . جایی که ما مستقر شده بودیم در حقیقت کُنجِ مجتمع فرهنگی شهید محراب یا "مجمع الثقافی شهید المحراب" بود . مسجد امام علی (علیه السلام) ، مدرسه علمیه و مرقد آیت الله سید محمد باقر و سید عبدالعزیز حکیم در این مجتمع بود . در ایام اربعین تمامی ظرفیت مدرسه و مسجد و آرامگاه در خدمت زوار حضرت بود . مدیر این مجتمع هم آقا سید حیدر حکیم و نماز به جماعت به امامت آقا سید حسین حکیم اقامه می شد .
مدیر مجتمع یا همون آقا سید حیدر به زبان فارسی مسلط بود و چند باری که وارد حیاط مجتمع شدم دیدم وسط حیاط با چند نفر ایستاده و عملا به کارها و مراجعین رسیدگی می کرد .
اتوبوس به خاطر کمبود جا و ازدحام زوار رفته بود انتهای کوچه ی بغل مجتمع ، توی کوچه های گل آلود رفتیم تا بالاخره پیداش کردیم . . . ولی جا تر و بچه نیست !!
- ۴ نظر
- ۲۵ آبان ۹۷ ، ۰۰:۱۰