چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

a.chelcheleh@chmail.ir وبلاگ چلچله

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدافع حرم» ثبت شده است

 

   گویا همه چیز برای ما از یک فایل صوتی شروع شد . یک فایل صوتی که از اون طرف مرزها رسید و همه چیز رو ریخت به هم . تلفن پشت تلفن . . . سید می گفت زنگ بزن به عموش ، گفتم خودت زنگ بزن ، گفت روم نمی شه . یکی می گفت از کانالهای دیگه ای داریم پیگیری می کنیم . خبری نیست ، چیزی اعلام نشده . . . به دکتر زنگ زدم ، خلاصه هم پیشش آبرویی داشتیم و هم حتما خبری ازش داشت . بالاخره دایی اش بود دیگه . . .هرچی زنگ خورد گوشی رو بر نداشت .

یک ساعتی تو هول و ولا بودم و با خودم کلنجار می رفتم ، شاید 3 تا لیوان چایی خوردم ، دستم به کار نمی اومد ، توی ذهنم تصویر سازی می کردم ، یعنی . . .

نه ! دروغه ، به این سیستمها نمیشه اعتماد کرد . . . حتما شوخیه . . . ازش بعید نیست ، می خواد مظلوم نمایی کنه . . . خودش فایل رو درست کرده . . . لابد باز هم می خواد ادای شهید ها رو در بیاره . . . هر وقت می رفتیم بهشت زهرا ، توی گلزار شهدا ، چند قواره مونده به هفتاد و دو تن ، عکس شهیدی رو نشون می داد که قیافه اش عین خودش بود . . . ریشهای پر پشت و بلند . . . ریز نقش و مشکی  . . . کلی اذیتش می کردیم . . . همش می خواست ادای اونها رو در بیاره . . .  دلم رو زدم به دریا . . . شماره عمو مرتضی رو داشتم ، الکی خودم رو آماده کردم که می خوام دعوتش کنم برای خاطره گویی برای 5 آذر . . . خیلی شوخ و بذله گو بود ، یکبار برای یادواره شهدا اومده بود مسجدمون ، بچه ها کلیصفا کرده بودند .

    دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . . . جواب نمی داد . . . یکبار دیگه . . . یکبار دیگه . . . یکبار دیگه . . .

   از دید و بازدید سال نو می آمدیم خونه ، با طفلم کل کل می کردم که بچه ی خوب وقتی می ره جایی مهمونی به حرف مامان و باباش باید بیشتر گوش بده . هوا دیگه تاریک شده بود . می خواستم زودتر برسم خونه تا به اول سخنرانی هیات برسم . با سرعت پیچیدم تو تفرش ، اینقده عجله داشتم که هیچ واکنشی به دست انداز جلوی درب دانشکده شهید ستاری نشون ندادم ، ماشین تکان شدیدی خورد و باز هم پدال گاز رو فشردم . در یک آن ، چشمم به چشمش خورد ، زدم بغل ، خانومم گفت چی شد ، گفتم حیفه نبینمش . . . گفت چه خبره ؟ به من هم بگو ، چی رو می خوای ببینی ؟ گفتم هیچی رفیقمه ، خیلی وقته ندیدمش ، الان سر کوچه ایستاده ، حیفه نبینمش . زدم کنار و از ماشین پیاده شدم . اون هم جا خورده بود ، پیرهن مشکی فاطمیه رو پوشیده بودیم ، توی سیاهی رفتم طرفش ، و بغلش کردم ، چند سالی از من کوچیک تر بود ، ولی کنارش احساس کوچیک بودن می کردم ، نمی دونم چرا اینقده دلم به دلش گره خورده بود .

خوش و بشی کردم و از اوضاعش پرسیدم ، همش می خواستم براش ادای بزرگتر ها رو دربیارم ولی . . . کوچیک بودم . . . از مجموعه پرسید ، از اوضاع بچه ها و کارهای انجام شده و نشده ، گفتم چند وقته اومدی ایران ؟  گفت 20 روزی مرخصی ام ، اومدم بچه ام رو ببینم و باز برم ، خه تازه به دنیا اومده ، اسم طفلش رو پرسیدم ، گفت امیر حسین . . . چند باری گفت حلالم کنید . . . من مسخره اش کردم که باز داری ادای شهیدا رو در میاری . . .

    چند نفری داشتند جلوی مسجد رو آب و جارو می کردند ، چند نفر هم حیاط رو برای رفت و آمد جمعیت زیاد !  آماده می کردند ، علیرضا و حسن هم داشتند جایگاهش رو مهیا می کردند . . . درست وسط محراب مسجد سه تا میز که روش پارچه مشکی انداخته بودند ، پرچم ایران و سلام به سیدالشهدا علیه السلام ، دو تا فانوس هم دو طرف میز گذاشته بودند . با بچه ها نردبان سنگین جلوی در مسجد رو هل دادیم و بردیم آن طرف خیابون . . . چند باری به موبایلم نگاه کردم . . . انگار منتظر تلفن کسی باشم . . . منتظر بودم تلفنم زنگ بزنه و بگه همه چی خالی بندی بوده . . . توی دلم گفتم ، پسر تا حالا این همه مسجد اومدی و رفتی ، کدوم دفعه آب و جارو کردیم ، کدوم دفعه این همه آدم منتظرت بودند ، مگه چقدر بزرگ شدی که حیاط رو برای آمدنت باید خالی کنیم ، مگه چی شده که می خوای بری روی جایگاه . . . نکنه باز هم می خوای ادای شهیدها رو در بیاری . . .

   با بچه ها اردو رفته بودیم خرم آباد ، شاید سی نفری می شدیم ، برای اولین بار در تاریخ مجموعه مون والیبال نشسته بازی کردیم . پیشنهاد خودش بود . هر شب اردو تا نیمه شب والیبال نشسته بازی می کردیم .برنامه های اردو خیلی منظم و مرتب بود . یکی از برنامه ها زیارت مزار شهدای گمنام بود . رفتیم بالای کوهی که چند تا شهید گمنام دفن شده بود ، مادر شهیدی اومد و برایمون از شهدا گفت . . . بهش نگاه کردم سرش رو پایین انداخته بود و بی صدا اشک می ریخت ، تو دلم گفتم نگاهش کن بازم داره ادای شهیدها رو در میاره . . . گریه کردیم برای شهدای گمنام . . .

   از صبح در گیر بودیم ، پوستر ، بنر و عکس . . . باند ها رو روی ماشین سفت کردیم ، هفتصد بطری آب معدنی ، 1000 شاخه گل سفید ، پرینت و استند . . . حوالی ساعت 4 بعد از ظهر بود ، گفتند نمیاد . . . خشکم زد ، دم دمای ظهر گفته بودند با رفیقش ، دوتایی میان ، الان می گن اصلا نمیاد ، می خواستم داد بزنم که پسر بازم مسخره بازی در آوردی . . . مسجد رو برات آماده کردیم ، توی خیابونها جار زدیم ، آب و جارو کردیم ، عکسهاتو زدیم در و دیوار . . . حالا می گی نمیای ؟؟؟ دیگه باید چیکار می کردیم که نکردیم ، همه بچه ها زمین گیر شدند . . .

   از طرف اردوگاه رفتیم جایی که بهش می گفتند گرداب ، حوض دایره شکلی رو فرض کنید که عمقش شاید ده متر می شد ، 5 و 6 مترش خالی از آب بود ولی 3 و 4 متر انتهاییش پر آب بود ، می گفتند قدیمها آب شهر از اینجا تقسیم می شده و الان فقط جنبه تاریخی و گردشگری داره . کَل و کَل بازی که هر که جرات داره بپره تو گرداب ، اولش همه مدعی بودیم ، بحث که جدی شد چند تایی پا پس کشیدیم و آخرِ کار فقط اون بود که دل داشت و شیرجه زد ته گرداب . . . شاید می خواست بگه که نترس و شجاعه . . . باز هم می خواست ادای شهیدها رو در بیاره . . .

   نفس گرفتیم ، گفتند نفس مهرآباد به دم و بازدمی محتاجه ، یک شب دم ، یک شب بازدم ، جدا جدا میان ، ولی اول خودش میاد ، بعد رفیقش . گویا رفیقش تن مهمونی اومدن نداشته ، عکسهای معراج محمد حسین هم  رسید . . . چشمهاشو بسته بود و خوابیده بود وسط 4 تا تیکه چوب . . . همه دور و برش داشتند نگاهش می کردند . . . یکی دست میزد به صورتش . . .  یکی چشمهاشو چشت دست هاش قایم کرده بود . . . یکی دیگه مویه می کرد . . . خوب ادای شهدا رو در می آوردها . . .

    اومد هیات ، اول از همه رفت وضو گرفت ، موقع سینه زنی هم انگار نه انگار که هیاتمون میوندار داره . . . پر شور تر از میوندارمون میونداری می کرد ، بعد هیات باز هم اذیتش کردیم ، یه کلاه کاموایی سبز یشمی گذاشته بود با ریشهای بلند و پیرهن یقه گرد . . .  عین شهیدها . . . بعدِ مجلس هم گعده گرفتیم و کلی گفتیم و خندیدیم ، توی مسیر برگشت از اوضاع مجموعه پرسید ، می گفت باید وسط وایستید و خالی نکنید ، می گفت خیلی ها دارن خون و دل می خورن برای این انقلاب . . . مثل کوه ایستاده اند . . . کشیدمش کناری و بهش گفتم چیه باز هم داری ادای شهیدها رو در میاری . . .

   توی موج جمعیت ، مثل کف روی آب قُل و قُل می کردم . . . جلوی 4 تا تخته رو گرفته بودم ، نمی دونم چرا عکسش رو جلوی تخته ها زده بودند . . . با خط قرمز ، درشت نوشته بود مدافع حرم . . . از اون عکسهایی که همش می خواست ادای شهدا رو در بیاره چسبونده بودند جلوی تابوتش . . . تابوت ؟؟؟!! 

  نکنه این تابوت محمد حسینه ! مگه چی شده ! باز هم می خواد ادای شهدا رو دربیاره ؟ عکس گرفته مثل عکس حاج محسن دین شعاری . . . همون شهیدی که خیلی می خواست جاشو پر کنه . . . قطعه سرداران شهید ، خیلی رفته بودیم پیشش . . . با ریش بلند و لباس سبز . . . اعلامیه درست کرده و جلوی اسمش نوشته شهید !!! رفته توی تابوت خوابیده و . . .  آخه اینهمه جمعیت چرا اومدن ؟؟ پشت میکروفن داد می زنه (( این گل پَر پَر از کجا آمده ، از سفر شام بلا آمده ))

    من که گول این حرفها رو نمی خورم ، داره باز هم ادای شهدا رو در میاره . . .

اصلا از بچگیش اخلاقش همینطوری بوده . . .

ما می ترسیدیم ، ولی اون شجاع بود . . .

ما می خندیدیم ، ولی اون نگاه می کرد . . .

ما کنار می ایستادیم ، ولی اون میونداری می کرد . . .

ما می موندیم ، ولی اون می رفت . . .

انگار باز هم ما موندیم و اون رفت . . .

   محمد حسین گفته باشم من گول این حرفها رو نمی خورم ، بسته دیگه . . . اینقده ادای شهدا رو در نیار . . . پاشو بریم بهشت زهرا . . . پاشو بریم پیش حاج محسن دین شعاری . . .  پاشو بریم پیش اون شهیدی که محاسنش مثل تو بود . . . پاشو تا کنارت احساس کوچیک بودن کنم . . . هنوز هم خودم رو جلوت کوچیک می بینم با اون که سن ام بیشتره . . . هنوز پیرهن مشکی یقه گردی که برام آوردی دارم . . . هنوز هم . . .  



حیفم اومد عکس حاج محسن دین شعاری دلاور گردان تخریب که محمد حسین خیلی دوستش داشت رو نذارم . 



  چلچله دلش بدجوری گرفته ، چلچله پرِ پروازش شکسته است والا الان اینجا نبود ، رفته بود ، کجا ؟