چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

اینجا نه جای ماندن که گاه رفتن است . . .

چلچله

a.chelcheleh@chmail.ir وبلاگ چلچله

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرمانده» ثبت شده است


    از روز اول گفتم . . .

    اولین جلسه ، توی چشم همه ی بزرگترهای مجلس نگاه کردم و کلامم رو با این جمله آغاز کردم : فرمانده یکی دیگه است !  

    من فقط خدمتگذارم !!

***************

     هر وقت مهرآباد می اومد یک سری به هیات می زد ، یا نماز می اومد مسجد . خلاصه یک جوری برنامه پیش می اومد که همدیگر رو می دیدیم . البته این چند سال اخیر که قاطی مرغها شده بود کمتر وقت می کرد سمت مهرآباد بیاد . . . ما غیبت این چند ساله اش رو می زدیم به نام ازدواج کردن و سر شلوغی اش . . . غافل از این که . . . ما توی چه فضایی سیر می کردم و محمد حسین کجا ؟؟   

    یک شب توی نماز مسجد دیدمش . . . مثل همیشه رفتم کنارش نشستم . . . به واسطه چند طلوع و غروب بیشتر خورشید ، خیلی احترامم می کرد . . . نمی دونم چه صیغه ای بود هر وقت به پست همدیگه می خوردیم از اوضاع پایگاه می پرسید . . . از هیات می پرسید . . . از مسجد و محل می پرسید . . . شاید می خواست بدونه ما جماعت پشت خط ! چه گُلی به سر خودمون می زنیم . . . شاید می خواست بدونه حالا که توی خط مقدم با دشمن می جنگه ما توی سنگر خودی چیکار می کنیم . . . شاید می خواست بدونه بعد از . . . سلاحش رو به دوش می گیریم ؟ . . . نمی دونم . . .

--------

     برای برنامه های تابستون نوجوانهای محل دنبال مربی آموزش نظامی بودیم . بیشتر از اینکه یک نظامی گر بخواهیم که نظام جمع ، بشین و برپا یاد بچه ها بده ، دنبال کسی بودیم که بتونه فرهنگ ایثار و مقاومت رو برای بچه ها بازگو کنه . از میان جماعتی که مراوده داشتم و می تونستند برای یک همچنین کلاسی وقت بگذارند یا باید از پیشکسوتهای جهاد و شهادت و رزمنده های سابق گزینه ای می جستم یا دنبال کسی می گشتم که مثل خود ما جنگ ندیده بود ولی به عشق شهادت زندگی می کرد و به قول خودمون دهه شصتی مونده بود .

    مسلما هم به لحاظ قرابت سنی و هم به لحاظ کار با نوجوانها گزینه دوم مطلوب تر بود ولی چه کسی . . .

    برای ما که هم مسجد سالیان محمد حسین بودیم و اون رو از بچگی می شناختیم کار سختی نبود . اولین کسی که به ذهنم رسید محمد حسین بود . اون زمونها هنوز پاش به یزد باز نشده بود و اغلب شبها برای نماز به مسجد می آمد . باهاش صحبت کردم که بیاد و مربی آموزش نظامی بچه های راهنمایی باشه .

    با خودم گفتم محمدحسین که باشه خیالم از همه بابت راحته . . .

     اول اینکه خودش عضو بسیج دانش آموزی پایگاه بوده و با فضای کار با نوجوانها و محدودیتهای تربیتی اون آشناست . بعدش هم اینکه منظم و اخلاق محوره ، یک بسیجی تمام عیار . . . از طرفی هم یک نظامی کامل و مقتدره ، خیلی با فضای جبهه و جنگ حال می کنه ، از رمز عملیاتها تا فرمانده ها و سرداران شهید همه رو می شناسه .

   موعد مقرر با شلوار 6 جیب همیشگی اش اومد مسجد ، سر کلاس ، معرفی اش کردم و از بچه ها خواستم خوب حرفهای محمد حسین رو گوش کنند . با خیال راحت کلاس رو تحویل دادم و گوشه ای نشستم . بسم اللهی گفت و با صلواتی نثار شادی روح شهدا شروع کرد .

    . . . خیلی شلوغ بودم و رفتم به چندتا کار دیگه برسم . . .  ساعتی گذشت و برگشتم تو شبستان مسجد . آخه کلاس ها توی شبستان برگزار می شد . کلاس تموم شده بود ، دیدم بچه ها ، بچه های قبلی نیستند . چشمهاشون رو از من قایم می کردند ، بچه های شر و شور مهرآبادی ، سرشون رو می انداختند پایین و با وقار خاصی خداحافظی و التماس دعا . . .

    خیلی کنجکاو شدم که توی کلاس چی گذشته بود . . .

    درست یادم نیست چند جلسه مربی کلاسمون بود . توی کلاس برای نوجوانهای دهه هفتادی تو دهه هشتاد از شهدای دهه شصت می گفت . . . از شبهای عملیات . . . از خودگذشتگی و ایثار رزمنده ها . . . نفسش اونقدر گرم بود که گریه ی همه بچه ها رو در می آورد .  بعد از یک جلسه من خودم مشتری پر و پا قرص کلاسش بودم ، گوشه ای از مسجد می نشستم و دل می دادم به دلش .  

     می گفت برای بچه ها آموزش راپل بگذاریم . خودم هماهنگی اش را انجام می دهم ، فقط شما بچه ها رو به خط کنید و بیارید برای دوره . همیشه دغدغه جمع بچه ها رو داشت .

---------

 هنوز خوب یادمه عصر یکی از روزهای عید سال 94 که توی خیابون تفرش دیدمت ، حال و احوالی کردیم ، نگران پرچم بودی ، می گفتی نباید پرچم بیفته . . . می گفتی هر کسی هر جایی که می تونه باید پرچمدار باشه . . .

    حالا که عاقبت به خیر شدی باید پرچم دست تو باشه و ما زیر پرچمت سینه زن ، میوندار تویی و ما چشممان به دست توست ، فرمانده تویی و ما گوش به فرمان تو . . .   

فرمانده !!!

پرچمت همیشه بالاست . . . محمد حسین ، فرمانده !

    درسته فرمانده ای . . . شجاعی . . . پاسداری . . . حاج عماری. . . سرباز ظهوری . . . دلیری . . . سرمشقی . . . شاهدی . . . شهیدی . . . عاقبت بخیری . . . ولی یادت باشه قبل همه ی اینها ، ما با هم رفیقیم . . . دوستیم . . . بچه محلیم . . . هم مسجدی ایم . . . هم سنگریم . . . هم هیاتی ایم . . . فراموشمون نکنی فرمانده . . . پرچم دار تویی و بس .

   پرچم دست خودته ، حسینیه پایگاهمون هم به نام خودت زدیم . توی همه کارها اسمت سرآغاز سخنه ، نمی گذاریم فراموشمون کنی . عکس هات رو زدیم تو یادمان شهدای حسینیه ، یه جایی که همیشه چشممون به چشمهات بخوره . . . راستی یه وقت فکر نکنی شماره تلفنتو از تو گوشیم پاک کردم ! نه ! اصلا مگه می شه سرباز شماره تلفن فرمانده اش رو پاک کنه . . .

فرمانده . . . خیلی گرفتاری داریم ، فرمانده . . . خیلی کم کاری داریم ، فرمانده . . . خیلی دل مشغولی داریم ، فرمانده . . . خیلی . . .

   پرچم رو بچرخون . . . محمدحسین محمد خانی ، فرمانده بسیج مسجد صاحب الزمان (عج) مهرآبادجنوبی


پ ن : از تاریخ 95/1/28 تا الان قریب یکسال گذشته ....