آقای نجفی معلم حسابی !
سالهای حدود دهه هفتاد بود ، اخوی در فضای قرآنی غوطه ور بود و من هر از گاهی نمی می چشیدم و آخر این شد که حالا هستم !! یعنی الان هیچم . یعنی از اول هم خیس هم نشدم !!
جمعه های کودکی منزل پدری به معنای واقعی کلمه عید بود ، صبحها تا 9 خواب ، نظافت خانه و حمام رفتن بچه های قد و نیم قد به نوبت ، بساط مفصل ناهار ظهر جمعه که ضیافت هفتگی منزل ما بود .
تنها موضوعی که جمعه ی همه ما را مخدوش می کرد ، قرار جمعه صبحهای اخوی بود برای شرکت در کلاس قرآن آنهم ساعت 8 صبح !!
آقای نجفی ، معلم ریاضی مدرسه ملاصدرا بود که در منزل خودشان برای تعداد معدودی از شاگردان ، جلسه آموزش قرآن برقرار کرده بود ، منزل اقا نجفی جایی حوالی خ حاجیان (سی متری جی) بود ، چند باری من هم همراه اخوی رفتم ، چون سن و سال کمی داشتم به نسبت دیگر اعضا عملا نخودی بودم ، سوره مبارکه ضحی را به سبک عبدالباسط کار می کردم و پس از آماده شدن برای قرائت ، جمعه ای همراه اخوی تا منزل استاد می دویدیم .
در عملیات فرار به جلسه ای که در یکی از همین جمعه صبح ها به وقوع پیوست ، بحث به مناسبت ورود میهمانی که از دیگر معلمان مدرسه ملاصدرا بود به درازا کشید و شد حول و حوش ظهر و تداخل با نماز جمعه .
اعضا جلسه (شاگردان مدرسه ملاصدرا) تصمیم گرفتند که به نماز جمعه بروند ، من که از همه کوچکتر بودم بهانه خانه را گرفتم و آمدن به نماز جمعه را منوط کردم به اذن پدر .
مطمئناً اولین گزینه پیشنهادی شما ، موبایل و پیامک و تلفن است ، اما . . .
موبایل که اختراع نشده بود ، پس پیامک هم به شرح ایضاً ، تکنولوژی تلفن هم تا سر کوچه قدیمی مان رسیده بود (تنها یک خانه مجهز بود به تکنولوژی تلفن) .
تنها وسیله ارتباطی موجود ، دوچرخه ای بود متعلق به معلم میهمان که شخصا پذیرفت تا به همراه من ، به سمت منزل پدری مان بتازد تا اذن پدر را بگیریم و روانه نماز جمعه شویم !!
چیزی از آن نماز جمعه ، امام جمعه ، خطبه و . . . در خاطرم نمانده که نمانده ، تنها تصویر حک شده در ذهنم ، معلمی است که کودکی را روی درچرخه اش می نشاند ، به سختی رکاب می زند تا برود و برسد به پدری ، تا که شاید ، اذنی برای همراهی شاگردش به نماز جمعه بستاند .
سلام
حرفی نیست برای گفتن